۸/۱۰/۱۳۹۶

وات دِ فااا... ینال

یه بارم نَشِستیم دور هم بپرسیم که آقا جان سو وات؟ آخرش که چی؟
لابد از بس که تو حال بودیم.

بادبان شکسته

هر چند که به نظر دیگر دوران وبلاگ نویسی و نظردهیش به پایان رسیده؛ اما ظاهرا وبلاگها دوست داشتنی تر بودند، که هر کس برای خودش یک قایق داشت در اقیانوس نت. و هر کس هر طرف که دوست داشت پارو میزد. باد هم بود البته. بادبان هم.
ما هم خوشحال یک قایق ساختیم که جوانمرگ شد البته. خدا بیامرزدش. جزوکل نامی. فرمونش هر روز دست یکیمان هی رد و بدل میشد و یکی به غرب میزد و آن یکیمان به دل شرق. علی ای حال، اقیانوس بود و باد بود و بادبان بود و زلف بر باد و ما شاد. این وسط شرق و غربش اصلا صیغه نبود.
بعد که کشتی های اجتماعی بزرگ و لوکس وارد بازار اقیانوس شدند، ملت قایق ها را رها کردند به باد، وسط آب. همه سوار بر کشتی ها شدند.
کشتی ها به فرمون خودشان میروند که ما اصلا چیکاره باشیم که فرمان دهیم به کشتیبان. ما که هیچی، باد و بادبان و شرق و غربم کشک شد. زلفم که باد برد.
قایق های بی صاحب، بادبان شکسته حالا سرگردانند بر اقیانوس، هر از چندگاهی می آیند یک ضربه میزنند به کشتی و بعد دور میشوند. که آهای ببینید منم هستم ها.
نیستم؟
حداقل یک زمانی بودم.
بودم ها.
نبودم؟


۷/۱۷/۱۳۹۵

یهو ببینی پدر و مادرت شدند بالای خیلی پنجاه. تو هم خودت نزدیک به سی، فاکینگ سی.

۳/۱۶/۱۳۹۰

دلیل

گاهی وقت ها ژن های دل تنگی ام فعال می شود، یاد هر چه می افتم با دلتنگی ست. و هر دفعه یک چیز در اوج دل تنگی هایم خود نمایی می کند. برای مثال بار ها یاد و خاطره ی دبیرستان مرا دل تنگ می کرد، آن چنان که رطوبت چشمانم چند برابر می شد. قریب به گریه.

چند وقتی است دلم به هوای وبلاگ مان - جزء و کل اول - پر می کشد. همان طور که برای دبیرستان ،همان طور که برای دوستانم در تابستان.

۱۱/۲۱/۱۳۸۹

پینک فلوید - ما و آنها - Pink Floyd - Us and Them

متاسفم که این وبلاگ و دیگر وبلاگ ها را از دسترس خارج کردند، و متاسفم برای تمامی حکامی که بنای حکومتشان ناآگاهی مردمشان است، و وای اگر این حاکم خود را نماینده اسلام و خدا و پیامبر بداند و نا آگاهی مردمانش را طلب کند....
امید که به زودی درست شه...
.


Us, and them
ما و آنها
And after all we're only ordinary men
همه مان روی هم رفته فقط آدم های معمولی هستیم
Me, and you
من و تو
God only khows it's not what we would choose to do
فقط خدا می داند که دلخواه ما این نباشد
Forward he cried from the rear
از پشت سر فریاد زد به پیش
And the fort rank died
و سرباز های خط مقدم به خاک افتادند
And the general sat and the lines on the map
و ژنرال نشست و خط های نقشه
Moved from side to side
جابه جا شدند

Black and blue
سیاه و کبود و زخم و زیلی
And who khows which is which and who is who
هیچ کس به هیچ کس نیست، شیر تو شیر عجیبی است
Up and down
And in the end it's only round and round and round
آخرش هم باید دور خودت بگردی و بگردی و بگردی
Haven't you heard it's battle of words
مرد پوستر به دست گفت
The poster bearer cried
مگر نشنیده ای که این فقط یک جنگ زرگری است
Listen son, said the man whith gun
مرد تفنگ چی گفت: گوش کن پسرم
There's room for you inside
آن تو برای تو هم جایی هست

I mean, they're not gunna kill ya, so if you give em a quick short
Sharp, shock, they wont do it again. dig it? I mean he get off
Lightly, cos I wouldve given him a thrashing - I only hit him once
It was only a difference of opinion, but really...i mean good manners
Don't cost nothing do they, eh

Down and out
بی پول و پله
It can't be helped but there's a lot of it about
کاریش نمی شود کرد، اما همه جا فراوان است
whith, without
پول دار و بی پول
And who'll deny it's what the fighting's all about
و کی انکار می کند که همه جنگ ها بر سر همین است
Out of the way, it's a busy day
بیرون از راه، روز شلوغ و پر کسب و کاری است
I've got things on my mind
فکر هایی در سرم دارم
for what of the price of tea and a slice, the oldman died
پیر مرد که پول چای و یک تکه نان نداشت، مُرد



ترجمه از: م. آزاد/ فرخ تمیمی

پ.ن: موزیک رو میتونید از لینک زیر یا از بچه ها بگیرید
Echoes: The Best Of Pink Floyd > Us and Them

۱۱/۱۸/۱۳۸۹

به نام خدا

آخرین " آدم اول " ...............یا Ungloomy Sunday

هر وقت به حرم می روم حس قریبی ( و نه الزاما غریبی ) مرا به سوی کتاب فروشی آقای برقعی می کشاند. کتاب فروشی آقای برقعی در خیابان ارم ، انتهای کوچه ی تاریکی است که اگر قبلا شخص مورد اعتمادی معرفی اش نکرده باشد عمرا به عقل جن یا فکر شما برسد که در اعماق آن ظلمات چه مجموعه ای از بهترین آثار ادبی جهان نهفته است. مجموع چرک کف دستم تقریبا 5500 تومان می شد که این معنایی جز یک بازدید خشک وخالی از کتاب ها و تازه های نشر نداشت. در قفسه ی کتاب های کاموعنوان تازه ی " آدم اول " به چشمم خورد و ناخواسته برداشتمش. نگاهی به مقدمه و جلدش... و وای خدای من!.... شاید باور نکنید ، فقط 3900 تومان!... دستی به چشمانم کشیدم ولی باز هم همان ارقام ظاهر شدند. البته این متناقض نمای فلسفی پاسخ ساده ای داشت : چاپ 1385. پول کتاب را پرداختم و صد تومان هم تخفیف گرفتم. کتاب در دست شروع کردم به دویدنی کودکانه با دو پای آهوانه به سمت دکه ی روزنامه فروشی. تصمیم گرفته بودم برای این که شادی ام کامل شود یک چلچراغ هم خودم را مهمان کنم.

حالا که دارم این متن را برایتان تایپ می کنم می توانم بگویم که یکشنبه ی واقعا پر باری داشتم. امیدوارم خدا نصیب شما هم کرده باشد.

پی نوشت : چلچراغ دعوت به همکاری کرده است، البته از نوع افتخاری اش که معنی آن بی مزد و منت بودن متن هایی است که برای آن ها می فرستید. این فراخوان مختص دانشجویان و از هر دانشگاه حداکثر سه نفر می باشد. متن های خودتان را به صورت pdf به این نشانی ایمیل بزنید : 40daneshjooi@gmail.com

لازم نیست متن خیلی شاخی باشد. برای نمونه من همین متن بالا را برایشان ایمیل کردم. به امید موفقیت بچه های جزء و کل!

۱۱/۱۷/۱۳۸۹

نی

اولین چیزی که در بدو ورود به خانه توجه ت را جلب می کند تابلوی بزرگی است که دو رنگ بیشتر ندارد، زمینه ی بنفش و نقشی سیاه رنگ شبیه به یک اسلحه ی کمری که لوله اش به طرز عجیبی دراز شده و از وسط شکسته باشد یا آدم شکم گنده ایی که در یک فضای بی پتانسیل دستانش را زیر سرش گذاشته و زنوهایش را خم کرده ؛ یک ساعت دیواری هم نزدیک آن آویزان است که ثانیه شمار ندارد و با نگاه کردن به آن فقط می توانی زمان را بخوانی و گذر زمان را حس نمی کنی .

صدای موسیقی راک که از انتهای پذیرائی شنیده می شود بر صدای تلویزیون که خبر اعتصاب کارکنان مترو در یونان را پخش می کند غلبه دارد؛ امیر و سپیده آن طرف تر از پنجره ی بسته ایی که رو به جنوب باز می شود می توانند تمام شهر را در زیر پایشان ببینند ولی فقط یک پنجم صورت خودشان دیده می شود مگر گاه گاه که به هم نگاه می کنند و نیم رخشان روبروی هم قرار می گیرد .

سولماز صاف و بی حرکت در آشپزخانه ایستاده و در حالی که با دندان هایش لب پائین ش را گاز گرفته و چند تار از موهای سرش را به انگشت اشاره ی دست چپش پیچیده و به شدت می کشد به سه فنجان قهو ه ایی که برای خودش و مهمان ها ریخته زل زده است؛ هنوز مردد است که آیا راز درونش را با آنها بگوید یا نه؟ آیا آنها می توانند کمکی به او بکنند ؟ شاید آنها هم همچین رازهایی داشته باشند و او از این جهت تنها نیست و اصلاً همه ی آدم ها همین گونه اند که او هست، هرکس به نحوی از چیزی رنج می برد؛ همه ی آدم ها در هر جایی و با هر وضعی قبل از خواب به یک چیز آزار دهنده فکر می کنند که نه می دانند چیست و نه از کجا آمده، هیچ است و انگار هیچ نیست ، هر فکر تازه ای که به ذهنت می رسد متوجه می شوی که نه نباید به این فکر ، فکر کنی و این آن گمشده ایی نیست که آرامت می کند و تا خوابت نبرد از این دریاچه ی سر گردانی نجات پیدا نمی کنی و چه نجاتی که وقتی صبح بر می خیزی خسته تر شده ای و رشته ی افکارت در هم تنیده تر.

یعنی واقعاُ همه مردم اینگونه اند؛ درست است اصلا همه باید این گونه یاشند، باید؛ ولی تا کنون کسی جرئت نکرده آنها را بر زبان بیاورد ؛ امیر و سپیده هم از این قانون مستثنا نیستند درست است حتما درست است.

موهایش را با شدت بیشتری می کشد .

ولی آنها چه کمکی می توانند بکنند جز همدردی ؟ در هر صورت باید گفت؛ ولی چه چیزی را باید بگوید هنوز خودش از این راز یا درد یا اغده یا هر چیز دیگری که حتی نمی تواند اسمی برایش انتخاب کند تصور ملموسی ندارد .

شاید هم اگر به آنها بگوید بزنند زیر خنده و قهقه بکشند و او را به باد تمسخر گیرند که تمام آن چیز مهم که زندگی تو بدان وابسته است و همه چیزت را فلج کرده همین بود! و سرزنشش کنند که خوشی زده زیر دلت، درست است حتما همینطور خواهد شد خصوصا که چند وقتی است بچه دار شده اند و لابد واکسن و پوشاک بچه شان خیلی مهمتر از این حرف ها باشد؛ باید از قبل پیش بینی اش می کرد؛ آری بهتر است نگوید ، اصلا نباید دعوتشان می کرد تا از این حس از این وجود لعنتی بگوید؛ به هیچ کس نباید بگوید،هیچ کس نباید آنرا بفهمد هیچ کس ، تنها خودش است که متواند این خلا را پیدا کند.

موسیقی به قسمت های مورد علاقه ی سولماز می رسد با شنیدن صداهایی که شاید تنها صداهای آشنا در درون او باشند دستهایش را مشت می کند و چشمان و دهانش را با تمام توان می بندد و به تندی نفس می کشد تا اینکه آرام آرام از حجم صدا کاسته می شود و موسیقی به انتهای خود می رسد.

امیر با صدای نسبتا بلندی که در زیر دوش آب هم شنیده می شود سولماز را صدا می زند ، سولماز با لبخندی که بر لبانش نقش بسته به همراه قهوه ها از اشپزخانه خارج می شود و بلافاصله می پرسد: پس چرا رها رو با خودتون نیاوردین؟

خونه ی بابک ینا بودیم ، شیدا و پیمان هم اونجان؛ داشت با بچه ها بازی می کرد؛

حالت خوبه سولماز ؟ پشت تلفن خیلی مضطرب بودی ، اتفاقی افتاده؟

نه ....نه نه اتفاق مهمی نیفتاده فقط من می خواستم درباره ی یه موضوعی باهاتون صحبت یا بهتر بگم مشورت کنم که حالا بعدا هم میشه

چه موضوعی ؟

امیر یک فنجان از قهوه ها را بر می دارد و روی مبل می نشیند

سپیده : آماده شو بریم ما بیشتر اومدیم دنبال تو

امیر : نگفتی ؟

سولماز : مهم نیست مسئله ی ی... کاریه ، بهتره آماده شم بریم

سولمازبا عجله به طرف اتاقش می رود

امیر به سپیده نگاه می کند و شانه هایش را بالا می اندازد.