۸/۳۰/۱۳۸۹

finding ZORRO

تقدیم به ساحت مقدس بچه های فیزیک
اپیزود اول

بلیط ها دست کیه؟...دست منه ...صندلیه چندیم؟...61 تا 66. من و پنج نفر از دوستانم عزم سفر کردیم و پس از یک برنامه ریزی چند ماهه تصمیم گرفتیم تا چند روزی را در خارج از سمنان تلف کنیم. ( ازاین به بعد دوستانم را با f1 تا f5 معرفی می کنم.)

f4: رضا قطار درجه چندیم؟...f2 : درجه دو...مگه تو رضا یی؟...f5 : ساعت چند راه میفته؟...رو بلیط زده هشت... f3: عمرا تا هشت و نیم راه بیفته! .... f5: بیایید فعلا یه کم تخمه بشکونیم...اون روزنامه رو میدی f2...f3 : شرقه؟...جام جمه... f3 : توقطار که از این روزنامه گرونا نمی ذارن...به خاطر یه چیزدیگه است... f3: من ترجیح می دم پوست تخمه رو مستقیم تو سطل آشغال بریزم... f5: بابا روزنامه خوبیه ، من همیشه شیشه هامون رو با جام جم تمییز می کنم ، حرف نداره! ...f3 : سطل آشغال باید زیر این صندلیه باشه...اون چیه؟...f4 : ساک زنونه است! ... f1: ساک که زنونه مردونه نداره...f3 : وایستا ببینیم توش چیه...f5 : بی خیال شاید الان صاحبش بیاد...قطارکه تازه داره مسافر میزنه ، حتما صاحبش اشتباهی ساکشو این جا گذاشته... f2: باز کن بابا ، اگه صاحبش اومد سریع زیپشو میبندیم... f3: بشراین دیگه چیه؟...شوخی نکن... f3: نقاب و شنل؟... f1 : لباس زورو!

پی نوشت: هرگونه شباهت کاملا عمدی است. پست فرار از دانشگاه راهم چون افسرده ام می کرد دیگر ادامه ندادم ، تازه نیازی به گفتن ندارد فقط کافی است آخر هفته چرخی در شهر بزنید.



۸/۲۶/۱۳۸۹

تجربه یک آب معدنی!

تمام مودت خود را نثار دوستت کن ولی هیچ وقت بطو کامل به او اعتماد نکن.امام علی(ع)
ابتا عرض تعذیر و عذر تقصیر حضور امیرکبیر به سبب بکارگیری لغات محاوره ای در متن زیر, که منظورم از امیرکبیر همین امیر خودمون(سلطان وبلاگ) است و نه میرزا تقی خان امیرکبیر.
چند وقتیه که من وابوالحسن بخاطر مزه ی بد آب سمنان مجبور- ویا شایدم جوگیر- شدیم که بزنیم تو کار خوردن آب معدنی.به سبب بالارفتن سطح آگاهی جامعه,خب لاجرم ما هم فهمیدیم که یکجا خریدن ده دوازده تا باکس آب معدنی ازلحاظ اقتصادی به صرفه تر است.این بود که در خونه ی ما دو قشر مرفه و ضعیف بوجود اومد,که من وابوالحسن طبقه ی مرفه و امیر و فرشید طبقه ی ضعیف خونه رو تشکیل می دادیم.
یک شب که همگی دور هم,سر میز,با نور کم(یادzedbazy افتادم) خوردن شام رو تموم کردیم امیر به فرشید گفت:
_ فرشید نظرت چیه که امشب ما هم آب معدنی بخوریم؟
فرشید هم که مثل همیشه پایه بود.
امیر ادامه داد:
_ پس برو یه دونه آب معدنی بیار تا با هم نصف کنیم.
من و ابوالحسن هم که خیلی آدم های دست ودلبازی هستیم و از قدیم به فقرا کمک میکردیم,گفتیم بجای اینکه نفری نصف بطری آب داشته باشید,نفری یه بطری آب بردارید.آقا نمی دونید این دوتا چقدر خوشحال شده بودند,بالاخره شرایط طوری شده بود که برای یه شب امکانات قشر مرفه وضعیف با هم برابری میکرد.
فرشید که اجازه نمی داد کسی به بطری آبش دست بزنه برای اینکه از اشتباه شدن بطری ها جلوگیری کنه سریع برچسب روی بطریش رو کند و رفت دستشویی.
من و ابوالحسن وامیر با دیدن این منظره یه فکری به سرمون زد,فکر بد نکنید توی بطریش کاری نکردیم,از فرصت استفاده کردیم و یه بطری خالی رو برداشتیم و پرش کردیم ازآب سمنان و برای اینکه تابلو نشه برچسب روی بطری رو هم کندیم, و الان وقتش بود که بطری حاوی آب سمنان رو با بطری آب معدنی فرشید عوض کنیم.
فرشید شاد و خوشحال از دستشویی برگشت و شروع کرد به سر کشیدن بطری,من نمی دونم چرا فرشید تفاوت مزه ی این دو آب رو با هم نفهمید, آب سمنان رو چنان با تخیل آب معدنی سر می کشید که نگو و نپرس.
حالا که فرشید سیراب شده بود و داشت از زندگی لذت می برد رفت داخل اتاق, و امیر هم که بخاطر یه بطری آب سر رفیقش رو کلاه گذاشته بود رفت دستشویی.حالا وقتش بود که من و ابوالحسن این کار زشت رو روی بطری امیر هم انجام بدیم.
امیر وفرشید برگشتندو چهارنفری دور هم نشسته بودیم که ماجرا رو به فرشید گفتیم.بیچاره شکه شده بود و باور نمی کرد,ما سه تا کلی به فرشید خندیدیم,بالاخره بعد از مطابقت دادن برچسب های روی بطری و سایر بررسی های کارشناسانه فرشید قبول کرد و کلی به ما فحش داد و خندید.
ما سه تا هم برای اینکه به فرشید فخر بفروشیم,بطری های آب معدنی رو دستمون گرفتیم و شروع کردیم به سرکشیدن اونها.امیر که یه ذهنیتی راجع به بطری آب فرشید داشت,آب رو سر می کشید و می گفت:بچه ها این آب یه مزه ای میده,ولی خودش باور نمیکرد و دوباره از همون آب بالذتی وصف ناشدنی می نوشید.
اینجا بود که من و ابوالحسن داستان رو به امیر گفتیم و کلی به این دو نفر خندیدیم,امیر و فرشید هم که حالا کلی رکب خورده بودند دیگه هوس خوردن آب معدنی به سرشون نزد و این لذت رو جزء لذتهای حروم زندگیشون قرار دادند.
نتایج اخلاقی:
1-تمام مودت خود را نثار دوستت کن ولی هیچ وقت بطور کامل به او اعتماد نکن.
2-هیچ چیز رو صرفا بخاطر ظاهر زیبا و جلد قشنگش نپذیر, سعی کن بعد از فهمیدن حقیقت و باطن چیزها اونها رو مورد تایید قرار بدی.
3-از هر دست که بدی از همون دست میگیری.

۸/۲۲/۱۳۸۹

University break

سکانس اول

در می زنم و چند ثانیه بعد در کلاس را باز می کنم. کیف اکبر را برایش آورده ام. کثافت چرا گوشیتو بر نمی داری؟....سایلنت بود نفهمیدم....حالا چرا همه ساکتن.... بشین داره سوال چهارو حل می کنه. بعد از امتحان الکترومغناطیس یک، دیگر ندیده بودمش. چقدر جذاب و خواستنی شده است. می خواهم در آغوشش بگیرم و لب هایم را روی آن جلد مشکی اش بگذارم. این بار اگر برگشتم حتما میلفوردم را می آورم. صورت مساله برایم بسیار نا آشناست. با یک متن میخی یا حتی بدتر با جزوه باقر بیشتر احساس آشنایی می کنم. زیپ کیف اکبر را باز می کنم و کیف خودم را از داخلش بیرون می کشم. چست و چابک با دو پای کودکانه از کلاس خارج می شوم . حتی بعد از بستن در صدای خنده ی بچه ها شنیده می شود.

با سرعت نسبیتی به سوی سر در می دوم و هر لحظه ممکن است تبدیل به انرژی شوم.

خداحافظ دانشگاه، سلام خودم!

۸/۱۵/۱۳۸۹

من منتقدم همیشه، کمی هم گوریلم!

- چطور بود؟

- خیلی حال نکردم.

- چرا؟

- حرفاتون کمی تکراریه، وبلاگتون عکس هم نداره، پس زمینش هم خیلی ضایه اس، وبلاگ خودت هم همین جوریه!

- بابا کتاب داستان نیست که عکس داشته باشه! پس زمینه وبلاگ کمی دل گیر هست ولی قالب وبلاگ خودمو دوست دارم. مطلباش هم شاید تکراری باشه اما به نظر من جالبه و به درد بخوره.

- کی گفته جالبه؟ راستی چرا از هم دیگه این قدر تعریف می کنید؟ تا نقد نکنید که پیشرفت نمی کنید.

- فکر کنم تقریبا هم فکریم. تازه من خیلی بلد نیستم نقد کنم.

- غلط کردی! غیر از دوستات، همه رو یه جوری نقد می کنی که طرف به گه خوردن میفته.

- کی گفته؟ بعضی وقت ها از بقیه تعریف هم می کنم.

- خفه شو! تو همیشه منتقدی، کمی هم گوریلی!

- آشغال حالا چرا گوریل؟

- گوریل نماد اسارت و اعتراضه، تو هم همیشه انگار توی قفسی و معترض.

- فکر می کردم کفتر توی قفس نماد اسارته.

- کفتر نه و کبوتر، تازه کبوتر دیگه خز شده، به تو هم با این هیکلت نمیاد.

- فکر کنم یه پست بنویسم درباره منتقد و انتقاد.

- راستی حتما بنویس که منتقد اجتماعی فیلم نمی بینه که پول بگیره.

- پس اول از دوستام شروع کنم، خودت خواستی! راستی چرا اون روز...

۸/۱۲/۱۳۸۹

دوره ی توسعه ی سیاسی

پرده ی اول
چند روزه وقتی راه می رم به جای آسمون زمینو نگاه میکنم ؛ مامانم گفته مواظب باشم ، منم تو این چند روز دیگه توو مدرسه فوتبال بازی نمی کنم . حتی از یه راه آسفالت خیلی دور میام خونمون ؛ آخه کفشامو خیلی دوست دارم ؛ دیگه حتی از رو جدولها راه نمی رم و روزهای بارونی هم نمی دووم .کاش جلال هم بود تا وقتی از خیابون رد می شدیم دستای همو بگیریم، ولی نمیدونم چرا چند روزه منتظرم وای نمیسه با هم بیایم خونه ، اون روزی هم داشت جلوی در خونشون گریه می کرد؛ خیلی وقته که باباش نیومده خونشون ، همیشه میگه وقتی بابام برگرده برام یه توپ چل تیکه می خره . بابای منم شبا دیرتر می اد خونه ؛ بعضی وقتا هم که زود خوابم میگیره فرداش دلم واسه بابام تنگ میشه؛ بیچاره جلال ، خدا کنه باباش زود برگرده.

۸/۱۰/۱۳۸۹

چهار راه

تو اتوبوس بودم.منتظر راننده که بیاد و حرکت کنیم.
می خواستم اون روز با برادربزرگ ترم برم فوتبال. یه کم دیرم شده بود.
تو فکر بودم که دیدم اتوبوس راه افتاد. یه کم جلوتر پشت چراغ قرمز یه چهارراه اتوبوس توقف کرد. از پنجره بیرون رو نگاه کردم یه پیر مردکه گیوه های سفیدپاش بودو معلوم بود به سختی راه میره،سه بسته ژیلت گرفته بوددستش و یه کیف هم روی دوشش.یه جوری که تو نگاش می شد فهمیدکه همه ی سرمایش همون بود که تو دستاش بود، با یه صدایی که شاید هیچکس نشنوه از رهگذر ها می خواست یه کم بهش توجه کنند و بتونه اون چیزی که همه ی سرمایش بود و بفروشه که شاید شب خجالت زده نره خونه همینجور که داشتم تماشاش می کردم اتوبوس راه افتاد.
چهارراه بعدی خیلی نزدیک بود باز هم پشت چراغ قرمز موندیم.
دوباره همون صحنه رو دیدم.
دوست داشتم که زمان دیرتر سپری میشد تا برم پایین و کمکش کنم.
ولی چراغ سبز شد.
و پیر مرد چهارراه به چهارراه...