امید که به زودی درست شه....
ترجمه از: م. آزاد/ فرخ تمیمی
پ.ن: موزیک رو میتونید از لینک زیر یا از بچه ها بگیرید
Echoes: The Best Of Pink Floyd > Us and Them
به نام خدا
آخرین " آدم اول " ...............یا Ungloomy Sunday
هر وقت به حرم می روم حس قریبی ( و نه الزاما غریبی ) مرا به سوی کتاب فروشی آقای برقعی می کشاند. کتاب فروشی آقای برقعی در خیابان ارم ، انتهای کوچه ی تاریکی است که اگر قبلا شخص مورد اعتمادی معرفی اش نکرده باشد عمرا به عقل جن یا فکر شما برسد که در اعماق آن ظلمات چه مجموعه ای از بهترین آثار ادبی جهان نهفته است. مجموع چرک کف دستم تقریبا 5500 تومان می شد که این معنایی جز یک بازدید خشک وخالی از کتاب ها و تازه های نشر نداشت. در قفسه ی کتاب های کاموعنوان تازه ی " آدم اول " به چشمم خورد و ناخواسته برداشتمش. نگاهی به مقدمه و جلدش... و وای خدای من!.... شاید باور نکنید ، فقط 3900 تومان!... دستی به چشمانم کشیدم ولی باز هم همان ارقام ظاهر شدند. البته این متناقض نمای فلسفی پاسخ ساده ای داشت : چاپ 1385. پول کتاب را پرداختم و صد تومان هم تخفیف گرفتم. کتاب در دست شروع کردم به دویدنی کودکانه با دو پای آهوانه به سمت دکه ی روزنامه فروشی. تصمیم گرفته بودم برای این که شادی ام کامل شود یک چلچراغ هم خودم را مهمان کنم.
حالا که دارم این متن را برایتان تایپ می کنم می توانم بگویم که یکشنبه ی واقعا پر باری داشتم. امیدوارم خدا نصیب شما هم کرده باشد.
پی نوشت : چلچراغ دعوت به همکاری کرده است، البته از نوع افتخاری اش که معنی آن بی مزد و منت بودن متن هایی است که برای آن ها می فرستید. این فراخوان مختص دانشجویان و از هر دانشگاه حداکثر سه نفر می باشد. متن های خودتان را به صورت pdf به این نشانی ایمیل بزنید : 40daneshjooi@gmail.com
لازم نیست متن خیلی شاخی باشد. برای نمونه من همین متن بالا را برایشان ایمیل کردم. به امید موفقیت بچه های جزء و کل!
اولین چیزی که در بدو ورود به خانه توجه ت را جلب می کند تابلوی بزرگی است که دو رنگ بیشتر ندارد، زمینه ی بنفش و نقشی سیاه رنگ شبیه به یک اسلحه ی کمری که لوله اش به طرز عجیبی دراز شده و از وسط شکسته باشد یا آدم شکم گنده ایی که در یک فضای بی پتانسیل دستانش را زیر سرش گذاشته و زنوهایش را خم کرده ؛ یک ساعت دیواری هم نزدیک آن آویزان است که ثانیه شمار ندارد و با نگاه کردن به آن فقط می توانی زمان را بخوانی و گذر زمان را حس نمی کنی .
صدای موسیقی راک که از انتهای پذیرائی شنیده می شود بر صدای تلویزیون که خبر اعتصاب کارکنان مترو در یونان را پخش می کند غلبه دارد؛ امیر و سپیده آن طرف تر از پنجره ی بسته ایی که رو به جنوب باز می شود می توانند تمام شهر را در زیر پایشان ببینند ولی فقط یک پنجم صورت خودشان دیده می شود مگر گاه گاه که به هم نگاه می کنند و نیم رخشان روبروی هم قرار می گیرد .
سولماز صاف و بی حرکت در آشپزخانه ایستاده و در حالی که با دندان هایش لب پائین ش را گاز گرفته و چند تار از موهای سرش را به انگشت اشاره ی دست چپش پیچیده و به شدت می کشد به سه فنجان قهو ه ایی که برای خودش و مهمان ها ریخته زل زده است؛ هنوز مردد است که آیا راز درونش را با آنها بگوید یا نه؟ آیا آنها می توانند کمکی به او بکنند ؟ شاید آنها هم همچین رازهایی داشته باشند و او از این جهت تنها نیست و اصلاً همه ی آدم ها همین گونه اند که او هست، هرکس به نحوی از چیزی رنج می برد؛ همه ی آدم ها در هر جایی و با هر وضعی قبل از خواب به یک چیز آزار دهنده فکر می کنند که نه می دانند چیست و نه از کجا آمده، هیچ است و انگار هیچ نیست ، هر فکر تازه ای که به ذهنت می رسد متوجه می شوی که نه نباید به این فکر ، فکر کنی و این آن گمشده ایی نیست که آرامت می کند و تا خوابت نبرد از این دریاچه ی سر گردانی نجات پیدا نمی کنی و چه نجاتی که وقتی صبح بر می خیزی خسته تر شده ای و رشته ی افکارت در هم تنیده تر.
یعنی واقعاُ همه مردم اینگونه اند؛ درست است اصلا همه باید این گونه یاشند، باید؛ ولی تا کنون کسی جرئت نکرده آنها را بر زبان بیاورد ؛ امیر و سپیده هم از این قانون مستثنا نیستند درست است حتما درست است.
موهایش را با شدت بیشتری می کشد .
ولی آنها چه کمکی می توانند بکنند جز همدردی ؟ در هر صورت باید گفت؛ ولی چه چیزی را باید بگوید هنوز خودش از این راز یا درد یا اغده یا هر چیز دیگری که حتی نمی تواند اسمی برایش انتخاب کند تصور ملموسی ندارد .
شاید هم اگر به آنها بگوید بزنند زیر خنده و قهقه بکشند و او را به باد تمسخر گیرند که تمام آن چیز مهم که زندگی تو بدان وابسته است و همه چیزت را فلج کرده همین بود! و سرزنشش کنند که خوشی زده زیر دلت، درست است حتما همینطور خواهد شد خصوصا که چند وقتی است بچه دار شده اند و لابد واکسن و پوشاک بچه شان خیلی مهمتر از این حرف ها باشد؛ باید از قبل پیش بینی اش می کرد؛ آری بهتر است نگوید ، اصلا نباید دعوتشان می کرد تا از این حس از این وجود لعنتی بگوید؛ به هیچ کس نباید بگوید،هیچ کس نباید آنرا بفهمد هیچ کس ، تنها خودش است که متواند این خلا را پیدا کند.
موسیقی به قسمت های مورد علاقه ی سولماز می رسد با شنیدن صداهایی که شاید تنها صداهای آشنا در درون او باشند دستهایش را مشت می کند و چشمان و دهانش را با تمام توان می بندد و به تندی نفس می کشد تا اینکه آرام آرام از حجم صدا کاسته می شود و موسیقی به انتهای خود می رسد.
امیر با صدای نسبتا بلندی که در زیر دوش آب هم شنیده می شود سولماز را صدا می زند ، سولماز با لبخندی که بر لبانش نقش بسته به همراه قهوه ها از اشپزخانه خارج می شود و بلافاصله می پرسد: پس چرا رها رو با خودتون نیاوردین؟
خونه ی بابک ینا بودیم ، شیدا و پیمان هم اونجان؛ داشت با بچه ها بازی می کرد؛
حالت خوبه سولماز ؟ پشت تلفن خیلی مضطرب بودی ، اتفاقی افتاده؟
نه ....نه نه اتفاق مهمی نیفتاده فقط من می خواستم درباره ی یه موضوعی باهاتون صحبت یا بهتر بگم مشورت کنم که حالا بعدا هم میشه
چه موضوعی ؟
امیر یک فنجان از قهوه ها را بر می دارد و روی مبل می نشیند
سپیده : آماده شو بریم ما بیشتر اومدیم دنبال تو
امیر : نگفتی ؟
سولماز : مهم نیست مسئله ی ی... کاریه ، بهتره آماده شم بریم
سولمازبا عجله به طرف اتاقش می رود
امیر به سپیده نگاه می کند و شانه هایش را بالا می اندازد.