۱۰/۰۵/۱۳۸۹

FiNdInG ZoRrO

اپیزود سوم

شام چی بخوریم؟ نمی دانم این سوال را چه کسی پرسید ولی خیلی به موقع بود.هیچ کدام از ما نهار درست و حسابی نخورده بودیم. غذاهای سلف من یکی را که گرسنه تر می کرد. شاید از ماده ی جدیدی استفاده می کردند. باید می رفتیم و اعتراض می کردیم تا از همان ماده ی پارسالی استفاده بکنند.

اف 2 : بریم رستوران..... اف 4 : نه گرون میشه ، میگم رضا نظرت چیه ساقه بخوریم؟..... جون مادرت تازه امروز حالم خوب شده..... اف 3 : منم خیلی گشنمه ، بریم رستوران..... اف 1 : میتونیم سفارش بدیم بیارن همین جا..... اف 5 : من یه کم مربا آوردم ، میتونیم نون بگیریم و همین جا یه ته بندی کنیم ، اما رستوران بیشتر حال میده..... اف 2 : پس وایستین من لباسمو عوض کنم..... مگه کی اونجاس؟..... اف 2 : شاید کسی که منو درک کنه..... پس اون تی شرت سفیدتو بپوش..... اف 2 : کدوم؟..... همون که روش نوشته my girl friend is out of town

ده دوازده تا میز که روی هرکدام یک گلدان گل مصنوعی قرار دارد ، رو میزی هایی که زمانی سفید تر بوده اند ، دوربینی که در ما چشم دوخته بود و دیگر به آن عادت کرده بودیم و آن پوستری که دیگر حتی در دستشویی ها هم نصب شده بود. پسرکی با ظاهری معصوم ، یک x را در آغوش گرفته و زیرش نوشته است: x دوست شماست !

گه توش ، کسی تو کوپه نیست! ..... واسه چی؟..... خب الان زورو میاد ساکشو میبره..... گه توش..... گه !

9:30 PM

ساک زورو نیست. پرده ها نیست. یکی از آب معدنی ها نیست. پنجره باز است.

گه توش ...گه !

....................................................................

11:00 PM

اف 2 : چه آهنگ مزخرفی! ..... پس واسه چی گذاشتیش..... اف 2 : می خوام یه بار دیگه بهش گوش بدم بعد پاکش کنم.

ببخشید این آهنگ رو شما گذاشتید؟..... اف 2 : بله ، خیلی دوستش دارم. شما به چه آهنگ هایی علاقه دارید؟

یلدا خره گاو منه!










1- یلدا ، خر گاو منه : یلدا خری است که متعلق به گاوی است که متعلق به من است

2- یلدا ، خره ، گاو منه : یلدا هم خر می باشد و هم گاو بنده. و بنده بعنوان صاحب گاو اختیار یلدا را به دست امیر می دهم.

3-یلدا خره ، گاو منه : یلدا ملقب به خر ( یعنی همواره صفت خر را به دوش می کشد.) در این موقعیت گاو من هم می باشد و چون اینقدر خر است که به این نام ملقب شده است، افسار گاوم از دستم خارج شده و افسارم به دستش می افتد و ما را با سکه به هر کجا که بخواهد می برد!


نکته انحرافی : منظور نویسنده از یلدا شب یلدا نیست.


پ.ن: البته نگاه سوم به دیدگاه بنده نزدیک تر است!

۱۰/۰۱/۱۳۸۹

سلام فاحشه!



سلام فاحشه!

تعجب كردی!؟... میدانم در كسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم ، و
گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم.

شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! چه گناه كبیره ای…! می دانم كه
می دانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام.

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش
را بفروشد كه نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !! اما اگر همان
زن كلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این
«ایثار» است! مگر هردو از یك تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟

تن در برابر نان ننگ است.

بفروش ! تنت را حراج كن… من در دیارم كسانی را دیدم كه دین خدا را چوب
می زنند به قیمت دنیای شان.

شرفت را شكر كه اگر می فروشی از تن می فروشی نه از دین.

شنیده ام روزه می گیری،

غسل می كنی،

نماز می خوانی،

چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،

رمضان بعد از افطار كار می كنی،

محرم تعطیلی.

من از آن می ترسم كه روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه
كنم، زهد را بساط كنم، غسل هم نكنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح
نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نكنم!

فاحشه!!!… دعایم كن !!!

۹/۲۳/۱۳۸۹

و این بحر طویل است...

کسانی که رضایت مخلوق را به بهای غضب خالق بخرند، رستگار نخواهند شد. امام حسین (ع)

عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...

گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...

سیدحمیدرضا برقعی

۹/۱۴/۱۳۸۹

آه... خستگی... آه... ای تهرانِ آلوده

این را مینویسم تا آرام شوم، عجب روزی بود، مرا شهر زده کرد، هنوز هم که در اتاقم هستم صدا های امروز را می شنوم، امروز بوق زدن فراتر از ماشین ها رفته بود و شهر و خیابان و هوا و مردم همه بر من بوق می زدند...
امروز بالاخره ، "آی مامان میشه تلویزیون رو خاموش کنی، داره بوق میزنه"(خودم خاموشش کردم چون مامان هم داشت پای تلفن به بوق بوق تلفن گوش میداد) ببخشید، امروز بالاخره آلودگی منطقه آزادی که از مرز خطرناک گذشته بود بر من قلبه کرد و سرم را به درد آورد، آن هم برای چه، برای کلاس ۱۰:۳۰ که نرفتم و کلاس ساعت ۳ ای که به علت آلودگی و قلب عمل کرده استاد تشکیل نشد!
صبح به قصد نوشتن تمرین های لعنتی زود از خواب بیدار شدم و به جای تمرین نوشتن آنقدر با خودم به این و آن فکر کردم که با ذهنی خسته به دانشگاه رسیدم، آنجا هم که اکسیژنی برای تجدید قوا نبود، آن یک کلاس هم که می خواستم بروم تشکیل نشد و روز من از درس بی ثمر ماند، در عوض از صبح به بوق بوق ملت دود خورده گوش کردم، به راننده ی تاکسی که پولِ بیشتری میگرفت و میگفت "بنزین قرار است لیتری هزار شود اون وقت مجبوری ۱۰۰۰ تومان کرایه بدی"و من هم فکر میکردم و به خود می پیچیدم، زنگ پژوهش هم باز با بوق بوق دکتر اردلان و نقد اوضاع شروع شد و مهم تر، خودم را چقدر نقد کردم و آه... که از صبح پس از ارسال آن ایمیل به دوستانم و گرفتن جواب داشتم به تقدس امام سوم و امام معاصر فکر میکردم که مردی توی متروی افتضاح شلوغ گفت: این چه وضعیه که از صبح ندیدم کسی لبخند بزنه، و دیگری در جواب، اول اسلام وامام معاصرو سپس امام سوم را به فحش کشید و من را بازبه هم پیچاند و به قول استاد های شریف decay کردم...
نمی دانم در این اوضاع، که اگر امروز از من بپرسی اوضاع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی وحشتناکی است که همه چیز، حتی خودم، رفتار و افکارم را به گه کشیده چقدر باید بوق بوق مردم را شنید و فکر کرد، چقدر دقدقه اجتماع و مردم را داشت و چقدر آینده... با این حال فکر کنم اگر باران ببارد و یا حتی بادی بوزد اوضاع کمی بهتر شود...

اضافاتِ خارج از متن: به راستی دقت کردید، من که دو روزه دارم بهش فکر میکنم(بعد از این که دکتر اجتهادی گفت انسان بدون پزشکی از ۳۰-۴۰ ساگی decay میکرد)، که چقدر بشر متمدن آشغال میخوره، دود میخوره، گیاهان و مواد دستکاری شده ژنتیکی میخوره و گاز هایی رو تنفس میکنه که وحشتناک اند و عملا" داره به زندگی عادیش ادامه میده!

۹/۱۲/۱۳۸۹

تریبونِ آزاد

از این که راجع به این قضیه کهنه شده مینویسم عذر می خوام، ولی چه کنم که هر روز میبینمش، و هر روز وقتی از توالت خارج میشم تا چند دقیقه بهش فکر میکنم، به علاوه موضوع خوبی هم برای گذاشتن نظراتِ البته اگر کمی ببیندگان وبلاگ از این چند نفر بیشتر بشن و این دختر های لوس دانشگاه که یا کاری به این چیزا ندارن ویا وقتی هم نظر میدن یه ناشناس میچسپونن تنگش، که مبادا کسی بشناستشون، و عجیب ناشناس هایی اند که ردِشناس از خودشون میزارن که هنوز نتونستم این مورد رو روانشناسی کنم، بگزریم، بله خلاصه من هر روز طبق عادت به دستشویی طبقه ۳، در سوم مراجعه میکنم و همینطور که متمرکز و عمیق شدم چشمم به در می افته و افکار سمت و سوی خودشون رو پیدا می کنند، پس حالا واضحه که تمرکز من در توالت کجا مصرف میشه، بله! نقد جامعه و جامعه شناسی و همون طور که میدونید چون آدم روزی چند بار این کار رو انجام میده من کم کم دارم به جامعه شناسی علاقمند میشم، عکس رو هم میذارم اینجا تا ببینید(این تصویر از دید من در توالت گرفته شده)



بله بله، بسیار غم انگیزه، تیریبون های آزاد کشور ما داره به توالت ها نقل مکان میکنه، حتی توی مجله دانشگاه هم ابراز تاسف کرده بودن و جالب اون هایی که درش بحث های طولانی در میگیره، که من عادت ندارم برم ولی اگه مسیرم خورد یه عکسی از بحث های سیاسی درون توالتی که بسیار کم خطر هستن و زندان و عواقب خطرناک دیگر رو ندارن میذارم براتون.

پ.ن: یادم رفت بگم، توی این توالت نویس نکته مهمی است، این که کسی که با ماژیک مشکی نوشته جوابش به این معنی هست که معتقده انسانی که فهمیده باشه این حرف رو نمیزنه و این که از انسان های نفهم بدش میاد و این خیلی جالبه، این نشون میده تشخیص خوب بد دودوتا چهارتا نیست و دو تا دانشجو (فرض میکنیم آگاه) عقیده متضادی با هم دارند...

۹/۱۰/۱۳۸۹

FINDING zorro

همیشه پای یک ظن در میان است !

اپیزود دوم

اف5: ببین شمشیرش هم هست؟ ..... اف3: نه ولی یه چیزایی دیگه ای هست ..... وایستا در کوپه رو ببندم کسی نیاد.

یک دفتر خاطرات، یک آینه با طرح دی جی مون، یک خودکار که مارکش را یادم نیست و یک مجله همشهری جوان تمام دست آورد 6 دقیقه اکتشاف ما در ساک زورو بود.

اف5: ببین توی دفتر خاطراتش شماره موبایلش نیست ..... اف1: مگه نمی بینی قفل داره ..... اف3: فکر می کنید رمزش چی باشه؟ ..... اف2: تابلو دیگه 110 ..... اف1: ..shit..نه این نیست ..... اف4: 666 رو امتحان کن ..... بی خیال ..... اف2: یه مرد خدا که از این شماره ها رو پسوردش نمی کنه ..... اف4: کی گفته مرده؟ مگه نمی بینی دفتر خاطرات و آینه ی بچه گونه داره ..... این هم نیست. مگه یه مرد نمی تونه خاطره بنویسه؟ ..... اف5: همیشه شخصیت های بزرگ مرد بودن، اسپایدر من، بت من و خیلی های دیگه که من یادم نیست ..... اف1: wolf man! ..... مگه میشه زن ها شخصیت های بزرگ نداشته باشن ..... اف5: غیر مادام کوری یه مثال بزن ..... سکوت مطلق. فقط صدای چند دختر از کوپه کناری می آمد که زورکی می خندیدند. با این که خوب نمی شناختمش گفتم: سیمون دوبوآور ..... اف1: زنه سارتر؟ ..... نمی شد نگی زن سارتره ..... اف3: دختر مادام کوری! ..... اف4: همیشه پای یک زن در میونه ..... حیف جیب بغلش باز نشد، شاید یه چیزایی اون جا پیدا می شد ..... اف1: چقدر این جا گرمه، پنجره رو باز می کنی اف2 ..... اف1: چی شده، کجا رو نگاه می کنی؟

Caps lock + f1 + f2 + f3 + f4 + f5 : oh shit!

یکی اون پرده رو بکشه !

8:29 pm

خوب شد راه افتادیم.

پی نوشت : جمله ی تیتر را از سایت ارمیا کش رفتم. امیر جان ممنون بابت تغییر!