این را مینویسم تا آرام شوم، عجب روزی بود، مرا شهر زده کرد، هنوز هم که در اتاقم هستم صدا های امروز را می شنوم، امروز بوق زدن فراتر از ماشین ها رفته بود و شهر و خیابان و هوا و مردم همه بر من بوق می زدند...
امروز بالاخره ، "آی مامان میشه تلویزیون رو خاموش کنی، داره بوق میزنه"(خودم خاموشش کردم چون مامان هم داشت پای تلفن به بوق بوق تلفن گوش میداد) ببخشید، امروز بالاخره آلودگی منطقه آزادی که از مرز خطرناک گذشته بود بر من قلبه کرد و سرم را به درد آورد، آن هم برای چه، برای کلاس ۱۰:۳۰ که نرفتم و کلاس ساعت ۳ ای که به علت آلودگی و قلب عمل کرده استاد تشکیل نشد!
صبح به قصد نوشتن تمرین های لعنتی زود از خواب بیدار شدم و به جای تمرین نوشتن آنقدر با خودم به این و آن فکر کردم که با ذهنی خسته به دانشگاه رسیدم، آنجا هم که اکسیژنی برای تجدید قوا نبود، آن یک کلاس هم که می خواستم بروم تشکیل نشد و روز من از درس بی ثمر ماند، در عوض از صبح به بوق بوق ملت دود خورده گوش کردم، به راننده ی تاکسی که پولِ بیشتری میگرفت و میگفت "بنزین قرار است لیتری هزار شود اون وقت مجبوری ۱۰۰۰ تومان کرایه بدی"و من هم فکر میکردم و به خود می پیچیدم، زنگ پژوهش هم باز با بوق بوق دکتر اردلان و نقد اوضاع شروع شد و مهم تر، خودم را چقدر نقد کردم و آه... که از صبح پس از ارسال آن ایمیل به دوستانم و گرفتن جواب داشتم به تقدس امام سوم و امام معاصر فکر میکردم که مردی توی متروی افتضاح شلوغ گفت: این چه وضعیه که از صبح ندیدم کسی لبخند بزنه، و دیگری در جواب، اول اسلام وامام معاصرو سپس امام سوم را به فحش کشید و من را بازبه هم پیچاند و به قول استاد های شریف decay کردم...
نمی دانم در این اوضاع، که اگر امروز از من بپرسی اوضاع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی وحشتناکی است که همه چیز، حتی خودم، رفتار و افکارم را به گه کشیده چقدر باید بوق بوق مردم را شنید و فکر کرد، چقدر دقدقه اجتماع و مردم را داشت و چقدر آینده... با این حال فکر کنم اگر باران ببارد و یا حتی بادی بوزد اوضاع کمی بهتر شود...
اضافاتِ خارج از متن: به راستی دقت کردید، من که دو روزه دارم بهش فکر میکنم(بعد از این که دکتر اجتهادی گفت انسان بدون پزشکی از ۳۰-۴۰ ساگی decay میکرد)، که چقدر بشر متمدن آشغال میخوره، دود میخوره، گیاهان و مواد دستکاری شده ژنتیکی میخوره و گاز هایی رو تنفس میکنه که وحشتناک اند و عملا" داره به زندگی عادیش ادامه میده!
می ترسم مثل امیر بگویم (( لعنت به این زندگی سگی چه جوری میشه از این زندگی خلاص شد)) بعد یکی بگوید ما هم امیدواریم زودتر به راه حلی برای مرگتون و آسایش ما برسید!
پاسخحذفاما تا شقایق هست زندگی باید کرد!(منظور نوعی گل است)
اخرش من را یاد این شعر انداخت:
پاسخحذفقاصد روزان ابری، داروگ، کی می رسد باران؟
جواب: هیچ وقت.
هیچ وقت ؟ نظرت راجع به ۲۰۱۲ چیه ؟
پاسخحذفباز خدارو شکر کن که تهرانی من دلم واسه اون بوق و دود و الودگی ها تنگ شده :(
پاسخحذفنه واقا" اوضاع الان خیلی خرابه... مردم هم که هی مینالند، اما در مقیاس اتوبوس و مترو و تاکسی...
پاسخحذفحالا کنار این ترافیک و آلودگی پارازیتی که واسه ماهواره می فرستن هم تصور کنید ،که چه جوری اعصاب و روان ملت رو بهم میریزه!
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفو تو ای مانک(مانی کوچک),نوشتی از بوق بوق ماشین وتلویزیون و تلفن,از بوق اردلان و از آدم هایی که توی متروی شلوغ بوق بوق می کنند,و ما نمی فهمیم که بل تو خود هم نمی فهمی که تو نیز بوقی هستی که بوق بوق می کنی و باعث می شوی گوش های ما بوق بوق کنند,
پاسخحذفبوق بوق می کنیم و بوق بوق می کنی و بوق بوق می کنند چون حوصله ی شنیدن بوق بوق شکم را نداریم,
خدایا چه می نویسم,گویی من نیز بوقی هستم که بوق بوق ...
همین بوق بوق ها نشون میده که شهر زنده اس.نه مثل این سمنان که یه وقتایی حتی کلاغیم توش نیست که غار غار کنه!قدر اونجا رو بدون.
پاسخحذفهمکلاسی عزیز، قدر رو باید دونست، بله، و امیدوارم که ناشکری نکنم، ولی سمنان.... نه اون فرق میکنه، توی سکوت کویر موسیقیش رو میشه شنید، باید آروم بشی تا بشنویش...
پاسخحذفبرگزیده از کویر:
پاسخحذف"کویر!آنجا که همواره طوفان خیز است و همواره آرام. همیشه در دگرگون شدن است و هیچ چیز دگرگون نمی شود. همچون دریاست اما نه دریای آب و باران و مروارید وماهی ومرجان.بیشتر، خزندگان و گاه گاه پرواز مرغکی تنها و آواره یا مرغانی هراسان و بی آشیانه...
...آن چه در کویر می روید گز و تاق است ،این درختان بی باک صبور و قهرمان که علی رغم کویر بی نیاز از آب و خاک و بی چشم داشت نوازشی و ستایشی...
بید را در لبه استخری کناره ی جوی آب قناتی در کویر میتوان با زحمت نگاه داشت...
...اما آنچه در کویر زیبا میروید خیال است !
این تنها درختی است که در کویر خوب زندگی می کند می بالد و گل می افشاند و گل های خیال گل هایی هم چون قاصدک آبی و سبز و کبود و عسلی،هر یک به رنگ آفریدگارش به رنگ انسان خیال پرداز و نیز به رنگ آن چه قاصدک به سویش پر می کشد و به رویش می نشیند...
...شبِ کویر، این موجودِ زیبا و آسمانی که مردم شهر نمی شناسند. آن چه می شناسند شب دیگری است؛ شبی است که از بامداد آغاز می شود... ."
به هم کلاسی: توو کویر غارغار کلاغهای آواره و مرغان هراسان و بی آشیانه نشان زندگیه نه بوق بوق ماشینهایی که می خوان همه رو از جلویه راه شون بردارن.
بعضی وقت ها آدم نیاز به شلوغی داره تا خودشو توش گم کنه، تا کمی فکر نکنه، تا کمی خوش باشه،تا...
پاسخحذف