من از جانب خدا آمده ام که خدا اراده کرده است تا بر همه بردگان و بیچارگان زمین منت بگذارد و آنان را پیشوایان جهان و وارثان زمین قرار دهد
....
عجبا! این بود که بعد از پنج هزار سال مردی را یافتم که از خدا سخن می گفت اما نه برای خواجگان، برای بردگان نیایش می کرد ، نه همچون بودا که به "نیروانا" برسد یا نه همچون راهبان که مردم را بفریبد ، نیایشی در آستان "الله" در آرزوی رستگاری "ناس".
مردی یافتم ، مرد جهاد، مرد عدالت_ عدالتی که اولین قربانی عدالت خشن و خشکش برادرش بود_ مردی که همسرش همچون خواهر رنجدیده ی من کار می کرد و رنج می برد و محرومیت و گرسنگی را چون ما با پوست و جانش می چشید و می چشید. برادر!
برادر. او و همه ی کسانی که به او وفادار ماندند از تبار و نژاد ما رنجدیده ها ، بودند. او برای اولین بار ، زیبایی سخن را نه برای توجیه محرومیت ها و برخورداری قدرت ها ، بلکه برای نجات و آگاهی ما ، به کار گرفت، او بهتر از«دموستنس» سخن می گوید . اما نه برای احقاق حق خویش. او بهتر از «بوسوئه خطیب» سخن می گوید ، اما نه در دربار لویی، بلکه پیشاپیش ستم دیدگان، بر سر قدرتمندان است که فریاد می کشد. او شمشیرش را نه برای دفاع از خود و خانواده و نژاد وملت خود, و نه برای دفاع از قدرت های بزرگ بلکه بهتر از«اسپارتاکوس» و صمیمی تر از او برای نجات ما در همه صحنه ها ست که از نیام بیرون رانده است.
او بهتر از سقراط می اندیشد ، اما نه برای اثبات فضایل اخلاقی اشرافیتی که بردگان از آن محرومند، بلکه برای اثبات ارزش های انسانی ای که در ما بیشتر است. زیرا او وارث قارونها و فرعونها نیست. او خود، نه محراب دارد و نه مسجد. او قربانی محراب است.
او مظهر عدالت و مظهر تفکر است ، اما نه در گوشه کتابخانه ها و مدرسه ها و آکادمی ها ، و نه در سلسله علمای تر و تمیز در طاقچه نشسته که از شدت تفکرات عمیق! از سرنوشت مردم و رنج خلق و گرسنگی توده بی خبرند ، او در همان حال که در اوج آسمانها پرواز می کند ، ناله کودک یتیمی تمام اندامش را مشتعل می کند.
او در همان حال که در محراب عبادت ، رنج تن و نیش خنجر را فراموش می کند، به خاطر ظلمی که بر یک زن یهودی رفته است، فریاد می زند که اگر کسی از این ننگ بمیرد قابل سرزنش نیست.
او برادر. مرد شعر و زیبایی سخن است ، اما نه چون شاهنامه که در 60 هزار بیتش ، یکبار، تنها یک بار، از نژاد ما و از برادری از ما (کاوه) سخن گفت.از آهنگری که معلوم بود از تبار ماست، و آزادی و نجات مردم و ملت را تعهد کرد ، اما هنوز برنخاسته ، این تنها قهرمان تبار ما که به شاهنامه راه یافت گم می شود.کجا؟ چرا؟ چون تبار و نژاد فریدون درخشیدن گرفته است، این است که در تمام شاهنامه بیش از چند بیت از او سخن نرفته است.
اکنون برادر! در وضع و عصر جامعه ای زندگی می کنم که باز من و هم نژادان و هم طبقه هایم به او نبازمندیم.
او بر خلاف حکیمان دیگر ، برخلاف نوابغ و اندیشمندان دیگر که اگر نابغه اند مرد کار نیستند و اگر مرد کارند ، مرد اندیشه و فهم نیستند، و اگر هر دو هستند،مرد شمشیر و جهاد نیستند، و اگر هر سه هستند،مرد پارسایی و پاکدامنی نیستند، و اگر هر چهار هستند، مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند و اگر همه هستند، خدا را نمی شناسند و خود را در ایمانشان گم نمی کنند و خودشان هستند، مردی است در همه ابعاد انسانی، همچون یک کارگر، همچون من و تو کار می کند، و با همان پنجه هایی که آن سطرهای عظیم خدایی را بر کاغذ می نویسد، پنجه در خاک فرو می برد ، چاه می کند و در شوره زار آب برمی آورد.
درست یک کارگر، اما نه در خدمت این و آن و نه در خدمت خویش. در دل قنات ناگهان فریاد می زند بالایم بکشید. و چون به بالای قناتش می آورند سر و رویش را گل پوشانده است آب فواره می کشد و در آن بیابان سوزان مدینه، نهر جاری می شود، بنی هاشم خوشحال می شوند، اما در همان حال نفس نگردانده می گوید :«مژده بر وارثان من که از این آب یک قطره نصیب ندارند.». که بر من و تو وقف کرده است، برادر.
و اکنون نیازمند اوییم و محتاج پیشوایی چون او که همه تمدنها و فرهنگها و مذهبها،یا انسانها را حیوانات اقتصادی ساخته اند، و یا حیوان نیایشگر درونگرای فردی در دخمه های عبادت و روحانیت، یا مردان اندیشه و تفکر و عقل ، ولی بی احساس ، بی دل، بی عمق و بی عشق. یا مرد احساس و عشق و الهام اما بی عقل، بی تفکر، بی علم، بی منطق، و او مرد همه ی این ابعاد است.رب النوع زحمت کشیدن و رنج و کار، رب النوع وفادار ماندن، رب النوع رنج، رب النوع سکوت، رب النوع فریاد، رب النوع عدالت، و اکنون برادر، من در جامعه ای هستم، که در برابرم دشمن در یک نظام نیرومند بر بیش از نیمی از جهان و به عبارتی بر همه جهان حکومت می کند و نسل مرا برای بردگی تازه از درون می سازد.
ما اکنون به ظاهر برای کسی بیگاری نمی کنیم، آزاد شده ایم، بردگی بر افتاده است، اما به بردگی بدتری محکوم شده ایم. اندیشه امان را برده کرده اند، دلمان را به بند کشیده اند و اراده مان را تسلیم کرده ایم و ما را به عبودیتی آزاد گونه پرورده اند. و با قدرت علم، جامعه شناسی، فرهنگ وهنر، آزادی های جنسی، آزادی مصرف و عشق به برخورداری و فرد پرستی، از درون و از دل ما، ایمان به هدف، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او را پاک برده اند.
و اکنون برادر ما در برابر این نظامهای حاکم،کوزه های خالی زیبایی شده ایم که هر چه می سازند، می بلعیم.
اکنون به نام فرقه، به نام خون، به نام خاک، و به نام خود او و مخالفت او قطعه قطعه می شویم، تا هر قطعه ای لقمه ای راحت الحلقوم در دهانشان باشیم، تفرقه. تفرقه.
پیروان او مکتبش را به جان هم انداخته اند ، جنگها و خصومتها را تنگ کرده و روشنفکرانمان را به سرزمینهای دیگری تازانده اند و هیات چوپانان گرفته اند.
برادر تو اربابت را به سادگی می شناختی و درد شلاقی را که می خوردی، به سادگی احساس می کردی، و می دانستی که برده ای و چرا برده ای و کی برده شدی و چه کسانی برده ات کردند.و ما اکنون با سرنوشتی هم رنگ سرنوشت تو بی آنکه بدانیم کی ما را به بردگی این قرن کشانده است و از کجا غارت می شویم و چگونه به تسلیم، به انحراف اندیشه و به عبودیتهای زمینی دچار شده ایم.
اکنون نیز ما را چون چهارپایان، نه تنها به بردگی می کشند که به بهره کشی گرفته اند. بیش از عصر تو و بیش از نسل تو، بهره می دهیم. همه این قدرتها، سرمایه ها، نظامها،ماشین، کاخ های بزرگ جهان، و همه این سرمایه های عظیم و غنی و ثروت تولید را، با پوست و گوشت و خون و رنج و پریشانی و محرومیتمان می چرخانیم، و سهممان فقط تا اندازه ای که کار فردا را بتوانیم.
آری اینچنین بود برادر...
یک روز مرد بزرگی گفته بود : من می اندیشم ، پس هستم.ولی حالا به قول یکی از دوستان باید گفت : من می اندیشم ، پس تنها هستم.
پاسخحذفبا تشکر از برای تایپ این متن و خود متن
پاسخحذفمن فکر میکنم قسمت هایی از این متن نیاز به توضیح(یا اثبات یا...) داره چون بدیهی نیست واقعا، میشه به اعتبار نویسندش حرف هاش رو پذیرفت، ولی من ترجیح میدم که دقیقا بدونم چرا!
جداً ازت ممنونم که همیشه تیکه های قشنگی از متن های سخنرانی شریعتی رو واسمون میفرستی یا میذاری
پاسخحذفاین سخنرانی یا نوشته ؟
پاسخحذفتشکر از فرشید؛ این به خاطر اینه که واقعا حیفم میاد شماها اینارو نخونده باشین
پاسخحذفاین سخنرانی در بیست و یکم رمضان 1350 توو اوج دیکتاتوری و خفقان نزدیک به جشن های 2500 ساله انجام شد و توو زمان برگزاری جشن ها هم دکتر رو به یه دهاتی اطراف تهران تبعید کردند.
البته الان تبدیل به یه کتابچه شده.
اکبر جان شما اوج دیکتاتوری و خفقان رو ۱۳۵۰ میبینید ؟!
پاسخحذف