بله برف باریده است و اکنون شهر ما سپید است، تنها رنگیست که بر شهر و خاک و کوه و درخت میریزد، همانند سطل رنگ سپید نقاش ها که برگشته و روی سر شهر ریخته، عجیب است و شگفت انگیز و درود بر تهران چهار فصل که کمتر جایی در دنیا اینگونه است
*******
در پارک قدمی میزنم، آه عجب باشکوه که همگام با نوازش چشمانم گوش هاییم هم نوازش میشود، آنهم در این شهر بد صدا، صدا، صدایِ خنده است، صدای خنده کودکان، پسران و دختران جوان و میخندند و چقدر خوشحالم میکنند، جوانان ظاهرا کمی مشکلات، غم و غصه ها را از یاد برده اند، و مثل کودکان شده اند یا شاید برای خود سرگرمی ای را که نمی یافتنش پیدا کرده اند....
********
کارکنان شهرداری برای موقعیت پیش آمده، امشب را خانه نمیروند، مشغول کار و اجرای طرح های از پیش تایین شده اند، تا فردا صبح رانندگان با خیال راحت تردد کنند، عملکرد شهرداری ستایش شود و صدای خنده های شب قبل تبدیل به صدای آخ و اوخ های مردم دست و پاشکسته نشود
هیعتی از مدیران آموزش و پرورش جلسه تشکیل داده اند و منتظر گزارش سازمان هواشناسی اند تا راجع به تعطیلی فردای مدارس تصمیم بگیرند، میدانند که بچه ها پای تلویزیون و رادیو هاشان در انتظار این اعلام سرنوشت ساز اند!
********
در خیابان شهید توپچی با این که ماشین کم رد نمی شود هم برف نشته است، سه زن میان سال در حال قدم زدن در خیابان اند، شادیِ شان از دور، با این که صورتشان در تاری برف خوب دیده نمیشود محسوس است، یکی شان شروع به آواز خاندن میکند فارق از قید و بندها، و دو تای دیگر هم به او می پیوندند،
صدای آواز سه زن شاد در خیابان شهید توپچی طنین انداز میشود، ساکنین عادت ندارند، معمولان صدای مردان جوان، صدایی نخراشیده، آن هم ۱۲ شب رایج است
صدای آواز قطع شد، دارند به هم برف پرتاب میکنند
*********
-الو حسام
-سلام بگو
-ببین، مریم الان زنگ زدش گفت توی ولیعصر گیر کرده، میتومنی بری پیشش؟
-بروبابا،
-.....
-.....
-......
*********
مادر بزرگی که از چند روز پیش دندانش درد میکرد امروز به دندان پزشکی رفته بود و چون کارش شب تمام میشد طبق برنامه ریزی قبلی قرار بود با آژانس به خانه برگردد، اما تلاش های منشیِ دندان پزشک به جایی نرسید و تمامی آژانس ها ماشینی آماده فرستادن نداشتند، ایستادن در کنار خیابان و پیدا کردن ماشینِ دربستی که میانه راه و پس از مواجحه با برف زیاد شمال تهران او را به خانه برساند هم به نظرش بعید بود، پس با تنها فرزندش تماس گرفت و از او خواست که بیایید به دنبالش و به خانه ببردش
ستاره های بینش خوب بود !
پاسخحذفسه زن اول تو ذهن من میانسال نبودند ولی بعدش که میانسال شدند ، دلم می خواست جون باشن نه میانسال !
حسام واقعی بود ؟
صدای زنان میان سال گرم تره، و بهتر...
پاسخحذفهمش واقعی بود...
بقیه نوشته های وبلاگ رو هم بخون، مال من و بقییه....
پاسخحذفچقدر چیزهای کوچکی وجود داره که باعث میشه شاد باشی و زندگی رو زیبا ببینی.
پاسخحذفو به همون اندازه چیز های کوچکی هست که غمگین ام میکنه،
پاسخحذفبه قول معروف با یه غوره سردیم کیکنه با یه مویز گرمیم....
لایک * 3
پاسخحذفوقتی می خونم احساس می کنم خودمم که دارم تو خیابون قدم می زنم و ادما رو کنجکاوانه ( اگه کلمه درستی باشه) نگاه می کنم
پاسخحذفاز اون سه زن خوشم اومد چه خوبه تو مملکتی که جوونا حق هیچ کاری یا حرکت ازادانه ای رو ندارن میانسالایی هستن که چون تو جوونی ازاد بودن هنوز هم زیاد خودشونو محدود نمی کنن!