چقدر سنگین بود!
تا آنجایی که یادم می آید و چندباری که در خیابان دیده بودمش و عیدها که معمولا به خانه ی مان می آمد، پیرمردی لاغر و پشت خمیده بود ، ولی نمی دانم چرا آن روز با آنکه کمتر از یک چهارم وزنش روی دوش چپم بود احساس سنگینی در پاهایم می کردم گویی در باتلاقی راه بروم یا اینکه با زنجیرهایی از پشت کشیده شوم؛ وقتی وارد قبرستان شدیم چشمانم دربه در دنبال قبری کنده و آماده می گشت تا هر چه زودتر از این بار سنگین رها شوم . سر قبرش که رسیدیم دستانم کاملا کرخت شده بود انگار که مرده باشند ، اختیارشان دیگر دست من نبود ، اگر صابر پسر عموی پدرم پشتم نایستاده بود ، جنازه رها می شد و بی هیچ تشریفاتی در جایگاه ابدی اش فرود می آمد.
کمی تنگ به نظر می رسید ولی برای او قبر کاملا راحتی بود ، حتی می توانستند او را به پشت نیز بخوابانانند ، در طبقه ی پایین ش زنی پنجاه و هفت ساله ساکن بود که نه روز پیش مرده بود ؛ ساکن طبقه ی بالا هم که احتمالا هنوز راست راست در خیابان ها می گشت.
صورتش را باز کردند تا شاید بتواند برای آخرین بار دنیا را ببیند و با آن خداحافظی کند البته اگر می توانست ببیند هم میدان دیدش فقط همان آدم های سیاه پوش چشم و ابرو به هم ریخته ی بالای سرش را قد می داد؛ با آنکه تا آن زمان صورت چندین مرده را دیده بودم ، شباهت این یکی به خودم واقعا مایه ی ترسم شده بود. نکند که من مرده باشم و متوجه نیستم ؛ قبلا از پدرم شنیده بودم که آدم وقتی می میرد اصلا نمی فهمد که مرده و با مردم به قبرستان می رود و حتی در خاکسپاری خودش هم شرکت می کند ولی وقتی همه برگشتند تازه آن موقع است که سرش به آن سنگ معروف می خورد و همه چیز را به یاد می آرد.
با هر زحمتی که شده بود خودم را از لای جمعیت نالان بیرون کشیدم و کمی دورتر به یک درخت کهنسال که بالای سر یک قبر قدیمی قد کشیده بود تکیه دادم .
حرف پدرم ذهنم را مشغول کرده بود که چشمم به دو تا گربه ی خشمگین افتاد که نسبت به هم گارد جنگی گرفته بودند ، یکی شان طوری ایستاده بود و چپ چپ به آن یکی نگاه می کرد که گویی رستم می خواهد بگوید:"نبندد مرا دست، چرخ بلند " . اول فکر کردم که لابد بر سر غذایی یا سطل آشغالی به جان هم افتاده اند و چشمانشان پر خون گشته ولی کم کم فهمیدم نوع نزاعشان از نوع جنگ و خون ریزی نیست و مسئله چیز دیگری است، مسئله یی که راز بقا در آن نهفته است ، و خوب بیچاره ها حق دارند برای بقای نسل خود این گونه دست و پا بزنند. ولی نفهمیدم که چرا مثل دوتا گربه ی خوب نمی روند یک گوشه ای تا با خیالی راحت و در آرامشی مطلق به فکر بقای نسل شان باشند ؟ و اصلا این ها در قبرستان چه کار می کنند ؟ یا شاید هم ابدا به فکر جاودانگی و بقا و از این حرف ها نیستند و نیت شان فقط این است که برای لحظاتی اندوه از دل بزدایند و روح از جسم برکنند.
عشوه گری های خشن، روی سنگ قبرها زیاد به طول نینجامید و همینطور که به هم می پیچیدند و غلت می خوردند داخل یکی از قبرهای آماده افتادند و آنجا بود که سرو صدایشان اوج گرفت و گرد و خاکی از داخل قبر بلند شد ؛ اما نهایتا همه چیز آرام شد و دیگر هیچ صدایی نیامد انگار که صلح برقرار شده باشد و یا جسم شان مثل آن مرده ی ما در قبر به خواب عمیقی فرو رفته باشد و روح شان قدم زنی در افلاک را آغاز کرده باشد.
مرده ی ما که زیر خاک ماند و نمی دانم کی سرش به آن سنگ خواهد خورد ولی موقع برگشتن دیدم که یکی از آن گربه ها به سختی خودش را از قبر بیرون کشید و خسته و آرام به سمت خورشید که در حال غروب بود رفت .
انگار که رفت بخوابد و فردا زندگی را مجدد آغاز کند.
خیلی جالبه که به فاصله ی چند متر یکی با دنیا خداحافظی می کنه و یکی دیگه مقدمات ورودش به دنیا فراهم میشه.
پاسخحذفپ.ن: پیشرفت رو توی وبلاگ حس می کنید؟ (هم متن ها و هم نظرات)
آفرین، آفرین...
پاسخحذفچند بار آخرش رو نگاه کردم که ببینم کس دیگه ای نوشتتش یا نه!
پیشرفت رو میبینم رضا...
ولی بعدا باید چند بار بخونمش، یک رازی توشه واسه من که نمیدونم چیه، شایدم کشف یک حقیقت یا تحلیل روانشناسی...، الان تازه از خاب بیدار شدم نمی فهممش...
یک سوال، چقدر این داستان واقعی بود، من که فکرمیکنم حدعقل دفن کردن آدم ها رو دیدی از نزدیک...
هاهاهاها!
پاسخحذفخوندش واسه باره دوم و سر میز صبحانه خیلی خوب بود، و کماکان اون حس بدش رو هم بهم میده...
و نگرش نویسنده *.*.*.*.*.*.*......
و گنگی صبح من هم اینه که تا بحال گربه ها رو در شرف تولید مثل ندیدم و تصویر نداره قسمت زیادی از داستان....
خیلی خوب بود!
پاسخحذفیه چیزی تو مایه های قصه های جلال و صادق هدایت بود.
البته من از آخر داستان بیشتر از اولش خوشم اومد
البته اگر آخرش (مخصوصا بخش سقوط در چاله)تصویری بود تعداد بازدیدهامون میلیونی می شد ولی احتمالا فیلتر می شدیم.
پاسخحذفسلام,من از مقایسه ی قسمت ابتدایی و انتهایی متن این نتیجه رو گرفتم:
پاسخحذفکسانی که در طول زندگی خودشون به دلایل متفاوت مثلا بخاطر زداییدن اندوه از آینه دل یا برای کندن روح از جسم, صرفا به مسائل جنسی توجه میکنند و هیچ دغدغه ی دیگری جز ارضای این غریزه ندارند,مانند مردگانی هستند که فقط توهم زندگی رو در سر دارند و وقتی به غفلت خودشون آگاه میشوند که سرشون به اون سنگ معروف(سنگی که در متن بالا بهش اشاره شد) بخوره.
عالی بود. خیلی عالی بود.
پاسخحذفسلام به همگی
پاسخحذفوبلاگ قشنگی دارید.فکرمیکردم واردیه محیط فیزیکی میشم(باتوجه به اسمش)ولی...
به هرحال لذت بردم.
به محمد جواد: تا حدی باهات موافقم با این تفاوت که آدمایی که توصیفشون کردی زنده ان و از دید خودشون خیلیم از زندگی لذت میبرن و فکر میکنن فقط اونا میدونن چه جوری باید زندگی کرد!ولی در اصل هیچی از معنی واقعی زندگی نفهمیدن.
پاسخحذفبه اکبر: متن قوی ای بود و زاویه دید خوبی هم انتخاب کرده بودی .امیدوارم بهترم بشه.ولی از نظر من اگه گربه ها از چاله بیرون نیان بهتره یا اینکه متن یه تصویر از لاشه شون داشته باشه اون موقع معنی بیشتری پیدا میکنه
جواد یه نقضی گفتی، کسایی که به خاطر زداییدن اندوه از دل یا کندن روح از جسم صرفا به مسایل جنسی توجه میکنند لزوما این طور نیستن که تنها دغدغشون رابطه جنسی باشه و به نظرم جز این فقط تنها هدف باقیمانده تولید مثل میتونه باشه که واسه انسان فقط اینطور نیست...
پاسخحذفمن این نوشته رو تقابل مرگ و زندگی دیدم، آن هم در یک لحظه و تولدی در قبرستان! و نگاه نویسنده رو به آرامش از راه جنسی کاملا مثبت میبینم...
داستان جالبی بود وقتی می خونم همش توقع دارم اخرش اسم یه نویسنده معروف باشه خیلی قشنگ و حرفه ای می نویسی کم کم باید کتاب جز و کل ۲ رو چاپ کنید
پاسخحذف