۸/۰۵/۱۳۸۹

فرعون زمان

فکر کنم اول دبستان بودم، که یه خواب عجیب دیدم. چند تا گاو چاق! منم جو گیر ریاضی اول دبستان، شروع کردم به شمردنشون، همین که تعداد گاوها رو شمردم (تا یادم نرفته بگم هشت تا بودن) یه دفعه چند تا گاو لاغر -نمیدونم از کجا- هجوم آوردن، همه ی گاوهای چاق رو کشتن. گفتم بیکار نشینم، شروع کردم به شمردن گاوهای لاغر! به چهارمیش رسیدم که یه بچه گاو پیدا شد ( چاق نبود، ولی لاغر هم نبود) داشتم نگاهش می کردم که گاو لاغرها اون رو هم کشتن. در حال شمردن ششمین گاو لاغر بودم که مامانم صدام کرد. پاشو پاشو صبح شد.
خیلی به این خواب فکر کردم،تعبیر های زیادی تو ذهنم اومد که یکیش رو که معقول تر بود قبول کردم.
فهمیدم که سرنوشتم مثل سرنوشت فرعونه! یعنی نباید زن بگیرم، اگه بگیرم مثل زلیخا میشه.

درباره ی علی

خانه ی شان در کوچک سبز رنگی دارد در کوچه رو به روی امام زاده ابراهیم. جوی آب (همان جوب خودمان) باریکی از وسط کوچه اش می گذرد که نقش لوله ی فاضلاب را بازی می کند. حالا که خوب فکر می کنم رنگش چندان هم سبز نیست. رنگ هایی که قبلا زده اند در جاهایی که زنگ زده است خودنمایی می کند. فقط می توانم بگویم رنگش رنگ در خانه ی علی است. هر چقدر که بگذرد، خانه های اطراف شان عوض شود یا درشان بیشتر زنگ بزند باز هم می شناسمش. از صدای زنگ بلبلی شان، از لمس دستگیره در اتاقش که رو به درخت انجیر و لانه مرغ ها باز می شود. از بوی گلیمی که از اتاق دیگر که مهمان ها در آن نیستند می آید و از خیلی چیزهای دیگر. من و علی اول دبیرستان هم کلاسی بودیم. پدرش مریض بود و وقتی که من دوم رفتم علی رفت سر کار.سنگ کاری می کرد. راضی بود و چرخ زندگی شان می چرخید. حدود یک سال و خورده ای قبل کاری در خیابان شریعتی گرفت. چند کوچه بالاتر از یک پمپ بنزین بود. در یکی از اتاق های نیمه ساخته اش می خوابید. شبی در زمستان سال قبل که رفته بودم پیشش و در کنار هیتری که روی آجرها گذاشته بود، از خاطره های کلاس و پای خط می گفتیم هرگز از خاطرم نمی رود.

شاید از طرز نوشتنم فکر کنید که علی به دیار باقی رفته است یا هر چیز غم انگیز دیگری اما هفته قبلی که به دیدنش رفته بودم خیلی شارژ بود و گفت که می خواهد ازدواج کند. با دختر همسایه شان که از همان اول دبیرستان هم تا در کوچه می دیدش دامنش از دست می رفت. در این شهر لعنتی تنها خوشحالی اوست که مرا هم خوشحال می کند.

۸/۰۱/۱۳۸۹

آیا دنیا خیاله؟

نیست وش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مه رویان بستان خداست
...


آیا این دنیا خیاله؟
آیا واقعا نظریه هولوگرافیک درسته؟
آیا مولوی سالها پیش به این نظریه رسیده؟

۷/۲۹/۱۳۸۹

جزئی از جزء و کل

صبح فردا، باد شدیدتر شده بود، هوا صاف وبی ابر بود، و آن سوی دریای آبی و روشن بالتیک می توانستیم ساحل سوئد را ، تا شبه جزیره ی کولن در شمال، ببینیم . از کنار ساحل شمالی زیلند ، که حدود بیست سی متر از سطح دریا بلندتر بود، به سمت غرب راه افتادیم . گاهی امواج درست زیر پای ما بود . بور که کولن را نگاه می کرد گفت: " تو در مونیخ بزرگ شده ای که نزدیک کوهستان است، و راجع به کوهپیماییهایت با هم زیاد صحبت کرده ایم . می دانم که دانمارک برای کوه نشینان خیلی هموار و خسته کننده است و شاید هیچ وقت نتوانی کشور ما را دوست داشته باشی، اما برای ما دریا مهمترین چیز است، وقتی نگاهمان را روی آن می گردانیم، انگار بخشی از بینهایت را در دسترس خود داریم ."
جواب دادم: " می فهم چه می گویید، این نکته را در نگاه ماهیگیرانی که دیروز لب دریا دیدم می خواندم . مردم اینجا نگاه آرامی دارند و دور دست ها را می نگرند . در کوهستان وضع به کلی فرق می کند. در آنجا نگاه انسان از منظره ی پیش چشمش به تخته سنگهای مضرس و از آنجا به آسمان می افتد . شاید به این دلیل است که مردم ما اینقدر شادند. "
...

۷/۲۵/۱۳۸۹

میگین ماشین من دست من
این من به کی یا به چی بر می گرده
با دلیل و مدرک صحبت کنید

سلام.من آمدم با کوله باری از نا نوشته هایم...

میدانم که هر کس که در این وبلاگ دعوت میشود کلی تشکر و قدر دانی از بچه ها میکند.
با این که میدانم تکراریست ولی امیر جان و بجه ها از همه شما ممنونم.

من آمده ام با کوله باری از نانوشته هایم...

پیشنهاد هفته

در انتهای روزنامه شرق (اگر هر روز ششصد یا هزار تومان پول بی زبان در این فقر دانشجویی را برای روزنامه می توانید کنار بگذارید) مطلبی دارد به نام پیشنهاد هفته. چون مدت مدیدی است که ترک درس و خواندن آن غیر از شب امتحان کرده ام توقع مطلب علمی(فیزیکی) نداشته باشید.

کتاب هفته

اگر حال خواندن بیش از چند صفحه را ندارید و در عین حال می خواهید کمی مطالعه غیر درسی داشته باشید (و سطح ادبیاتتان فراتر از ادبیات دبیرستان نیست گر چه طبع احساستان بیشتر از مولانا و قلمتان برتر از همینگوی است) بهترین انتخاب می تواند کتاب "بهترین داستان های کوتاه چخوف" باشد. چند خط از یکی از داستان هایش به نام صدف را می نویسم : " به هیچ وجه دردی احساس نمی کردم، اما پاهایم بی حس می شد، نای حرف زدن نداشتم، سرم به یک طرف مایل می شد... چنان چه در آن لحظه مرا به بیمارستان می رساندند دکتر ها بالای سر تختم علت بیماری را گرسنگی می نوشتند که در هیچ کتاب پزشکی نیامده است"

این کتاب را کتاب خانه علوم پایه هم دارد ولی باید تا آخر هفته که آن را تحویل می دهم صبر کنید!

۷/۲۴/۱۳۸۹

انتقاد سازنده از آن ما!

اگر گوینده ی دانایی نیستی پس شنونده ی پذیرایی باش.(پیامبر اکرم ص)
آغاز کلام با سلام, که رسم ادب است و نشانه ی تواضع مرد(اعتراض برای فمنیست ها ممنوع!)
قلم فرسایی میکنم بر دل این لوح سفید خط دار(منظورم چک نویسم است وگرنه الان که دیگه قلم و لوح جای خودشون رو به کیبورد و مانیتور داده اند.) و مینویسم ,که دیگران نیز نوشته اند,و الحق چه خوب نوشته اند در این وبلاگ که قرار بود وبلاگی علمی باشد و نه محلی برای نوشتن.....!
بله ,قرار بود وبلاگی علمی باشد که البته وقتی امیرشهیر! در پست اولیش افق دید را به بچه ها نمایاند و طرح دو فوریتی شرو ور گویی را در دستور کار این مجلس محترم(منظورم مجلس دست اندر کاران وبلاگ است) قرار داد,خب معلوم است چه به روز این وبلاگ میاید, که اگر هعمین طور پیش برود بعید نیست که سگ زرد(که برادر شغال است) هم بیاید و بول بفرماید بر آن!(برای اطلاعات بیشتر راجع به سگ زرد و برادرش شغال به امیر و فرشید مراجعه کنید)
در هر صورت برای جلوگیری از این مشکلات بیایید دست به دست هم دهیم به مهر و دستی به سر و روی این وبلاگ بکشیم, که البته اگر همه دست به دست هم دهیم دیگر دستی نمی ماند برای کشیده شدن به سر وروی این وبلاگ! پس یا باید دستهایمان را از هم جدا کنیم وجداجدا وارد میدان شویم که البته بیهوده است و کار موفق یعنی کار جمعی! ویا باید دستان دوستان را به گرمی بفشاریم و همچنان شر و ور بسراییم!
به هرحال به نقل از امیر,این وبلاگ مکانی است برای تمرین نویسندگی! والبته جناب امیر عزیز این حرف را زمانی بر زبان جاری ساخت که امید علمی شدن وبلاگ از آن سلب گردید و تصمیم به پاک نمودن صورت مساله گرفت.

۷/۲۳/۱۳۸۹

پینک فلوید - امیدهای بزرگ pink floyd - high hopes

Beyond the horizon of the place we lived when we were young
هنگام جوانی، آنسوی افق آنجا
In a world of magnets and miracles
در دنیایی از مغناطیس و معجزات می زیستیم
Our thoughts strayed constantly and without boundary
اندیشه هایمان مُدام و بی مرز پرسه می زد
The ringing of the division bell had begun
زنگ ناقوس جدایی آغاز شده بود

Along the Long Road and on down the Causeway
در سراسر جاده لانگ رُد و بر جاده سنگفرش
Do they still meet there by the Cut
آیا هنوز در دو راهه دیدار می کنند

There was a ragged band that followed in our footsteps
دسته ژنده پوشی که گام هایمان را دنبال می کردند
Running before time took our dreams away
پیش از آنکه زمان رویاهایمان را بِبَرَد، می دویدند
Leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground
انبوهی از جانوران کوچک را بر جای می نهادند
می کوشیدند ما را به زمین بدوزند
To a life consumed by slow decay
به یک زندگی دستخوش پوسیدگی آهسته

The grass was greener
سبزه، سبز تر بود
The light was brighter
نور، نورانی تر بود
With friends surrounded
شب های شگفتی
The night of wonder
دوستان، دورمان بودند.


Looking beyond the embers of bridges glowing behind us
به فراسوی خاکستر سوزان پُل های پشت میزمان می نگرم
To a glimpse of how green it was on the other side
به یک نظر، که طرف دیگر پُل چقدر سبز بود
Steps taken forwards but sleepwalking back again
گام هایی که به پیش برداشته شد، دوباره در خوابگردی به پس نهاده شد
Dragged by the force of some inner tide
با نیروی موجی خواب آلود کشیده می شدیم

At a higher altitude with flag unfurled
بر بلندایی رفیع
We reached the dizzy heights of that dreamed of world
با پرچم در اهتزاز به بلندی های سرگیجه آور آن دنیای رؤیایی رسیدیم

Encumbered forever by desire and ambition
تا ابد در چنگال اشتیاق و بلند پروازی
There's a hunger still unsatisfied
عطشی هست که هنوز سیراب نشده
Our weary eyes still stray to the horizon
چشمان خسته ما هنوز به سوی افق بال می گشاید
Though down this road we've been so many times
هرچند بارها از این راه رفته ایم

The grass was greener
سبزه، سبز تر بود
The light was brighter
نور، نورانی تر بود
The taste was sweeter
و مزه شیرین تر
The nights of wonder
شب های شگفتی
With friends surrounded
دوستانمان دورمان بودند
The dawn mist glowing
چه بامداد درخشانی است
The water flowing
آب، جاریست
The endless river
رود بی پایان

Forever and ever
تا ابد اِلّابد

ترجمه از: م. آزاد/ فرخ تمیمی
____________________
سلام
زیبایست.... و پر از دوستان
جای معانی زیبایی که اکبر از این شعر برایم کرده است هم خالی
مانی

پ.ن: موزیک رو میتونید از لینک زیر یا از بچه ها بگیرید
Pink Floyd : The Division Bell : High Hopes

۷/۲۰/۱۳۸۹

قصه های شریف : نوستالژی

(لطفا" آهسته بخوانید)
همه چیز برایم نوستالژی شده، آن خاطره، آن عادت، آن روز و شبش، میدان سعدی، صدای سمنان سمنان ترمینال و آن موسیقی....
موسیقی لعنتی چیز عجیبیست و در دلش همه چیز دارد، اثر گذاری اش شدید است و چیز های شدید را خطر ناک میدانم و نکند راستی حرام باشد، این را میدانم که چیز های حرام مضر اند وگر نه که حرام نمیکردشان....
مدتیست که دیگر بعد از کلاس به اطاق مان نمیروم، و صحنه جورابی که از پا در می آید، گلوله میشود، و به گوشه ای پر تاب میشود را نمیبینم در حالی که بوی جوراب و کفش و پا فضا را پر کرده است، خیلی زود این بو برایم عادی شد و دیگر آزارم نمیداد، و حال این هم یک نوستالژیست و دلم برایش تنگ شده...
جالب آن است که هفته گذشته اتفاقاتی نادر این حس را در من تقویت میکرد، باورتان نمی شود هنگامی که از کتاب خانه پارک دم خانه مان خارج شدم کسی مشغول تقلید ادای استاد شاغولی بود و بعد هم برای دیگر دوستانش از لحظات پر خنده بلوک ۶ میگفت و آن شب که از حسن خدا حافظی کردم در اوج نوستالژی رادیوی تاکسی شیدا شدم ناظری را برایم پخش کرد و....
فکر میکنم درک آنچه مینویسم بیش از همه برای کسانی ممکن است که شرایتی مشابه من را دارند و نه شما؛ نفهمیدم این خصلت بشر را که آنچه ندارد برایش ارزشمندتر میشود.
حال شنیدن صدای دوستانم از پشت تلفن و خواندن آنچه مینویسند است که باید مرا از پس این تغییر راضی کند و میتوانم از این راه دوباره یاد قدم زدن های شبانه در. . . . آه ه . . .

مهمترین فکری که مرا در زندگی ام امید وار میکند اعتقاد بر این است که آنچه برای انسان اتفاق می افتد، آنچه تقدیر است و یا آنچه خواست خداست همه دارند به او کمک میکند، و شاید کمک به سعادتش، هر چند پذیرش این مطلب... نمی دانم....
خوشهالم که گه گاه به آن فیلم ها که از شما گرفتم نگاه میکنم، به جزعی از شما که ذخیره اش کردم.
خوش باشید، و جای مرا در هر شرایتی چه آسان ویا چه سخت خالی کنید چون روزی نوستالژی خواهد شد
مانی

۷/۱۸/۱۳۸۹

چشم هایش ( دیدگاه سوم : هم اتاقی )

از نور آفتابی که روی صورتم افتاد بیدار شدم. ای بابا چقدر زود صبح شد. روی صفحه گوشی ام یک بعد از ظهر نقش بسته است. اگر ریا نشود می روم نماز ظهر و عصر و قضای صبح را بخوانم. در آشپز خانه رضا و یک سوسک رو به روی هم زوج خنده داری را تشکیل داده اند. تا می آیم خاک انداز را بردارم و حسابش را برسم پشت یخچال قایم می شود. راستی توی یخچال هیچی نداریم، رضا بپر یه همبرگر و دو تا بربری بگیر!

......................................................................................

دم در کافی نت منتظرش هستم تا بیاید برویم باشگاه. واقعا که کافی نت چیز مزخرفی است. بوی شدید ادکلن می آید و سپس دو تا دختر از کنارم رد می شوند و می روند داخل کافی نت. به بهانه ی دیر کردن رضا من هم از پشت سرشان وارد کافی نت می شوم. نامرد عجب کافی نتی هم می رود! یک صندلی بر می دارم و می گذارم بین او و دختری که سیستم بغلی نشسته. سایتی را باز کرده که بالایش نوشته facebook . از محتویات داخلش چیزی نمی گویم. رضا من عضو facebook نیستم میتونی منو عضو کنی؟ . می گوید : یه دقیقه وایستا! . word را باز کرده و نوشته است : سنگینی نگاهش را روی صورتم حس کردم.....

یه ترم با قمی نژاد

ماه اول: همه چیز خوب و راحت به نظر می رسه ، بچه ها تو کلاس تزهای فلسفی می دن
ماه دوم: دو تا سوال هست که هیچ کس نمیتونه حلشون کنه
ماه سوم: همه تو شهمیرزادیم ، چقدر خوش می گذره
ماه چهارم: کتابها حجیم به نظر می رسن، ولشون کن تو فرجه وقت دارم جزوه رو بخونم
شب امتحان: ساعت 3 صبحه ، زیر سبد بسکتبال داره بحث ای علمی می شه
صبح امتحان:
پسرها حال ندارن به هم سلام بدن، چشم ها همه خون آلود، فرشید داره می خنده
دخترها اصلا دیده نمی شن ، نمی دونم چرا امروز دوست دارن خودشونو قایم کنن!!!
سر جلسه: یه برگه ، یه سوال ، 60 قسمت ، 40 دقیقه ، 12 نمره
محمدرضا داره پاسخ نامه ی سوم رو می گیره
بعضی ها بعد ازینکه نمرهاشونو جمع کردن پا می شن میرن ، بعضی ها هم سعی می کنن چندتا سوال دیگه رو هم جواب بدن
نمره ها اعلام شده: بچه ها چپ چپ به استاد نگاه می کنن ، انگار دارن زیر لب یه چیزهایی می گن.


چشم هایش ( نگاه دوم )

دنبال کمی خورده نان یا هر چیز دیگری که بتوان خورد می گشتم که ناگهان غول بی شاخ و دمی را دیدم که وارد آشپزخانه شد. مانده بودم فرار کنم یا بی حرکت بمانم تا شاید چشم های ریز و خواب آلوده اش مرا نبیند. مرا دید. دست به کمر و هاج و واج به من خیره شده بود. مرا یاد یکی از صحنه های فیلم جومونگ می اندازد. کمی شبیه تسو است. به سرعت پشت یخچال قایم می شوم تا شاید بی خیال شود. با شاخک هایم حس می کنم که دارد از آن جا دور می شود. خدا را شکر به خیر گذشت.

........................................................................................

مشغول تایپ کردن " من شما را نمی شناسم " برای فردی که تازگی inbox ام را پر کرده است بودم که صدای باز شدن در کافی نت آمد. بهاره و آن دوست سانتال پانتالش است. وقتی موهایش را مش می کند چقدر زشت می شود. لاک ناخن هایش هم اصلا با رنگ مانتو اش set نیست. یک احمقی که سیستم کناری نشسته جلوی دیدم را گرفته است. پسره ی پر رو خجالت نمی کشد این جوری به من زل زده است. کمی شبیه زلزله زدگان هاییتی است. دلم برایش می سوزد. بی خیال می شوم و وارد facebook می شوم تا عکسی را که با مانتوی قهوه ای ام گرفته ام آپلود کنم. فکر می کنم قهوه ای خیلی به من می آید. وای سلام بهاره جون! چطوری عزیزم، چقدر قشنگ شدی!