خیلی به این خواب فکر کردم،تعبیر های زیادی تو ذهنم اومد که یکیش رو که معقول تر بود قبول کردم.
فهمیدم که سرنوشتم مثل سرنوشت فرعونه! یعنی نباید زن بگیرم، اگه بگیرم مثل زلیخا میشه.
خانه ی شان در کوچک سبز رنگی دارد در کوچه رو به روی امام زاده ابراهیم. جوی آب (همان جوب خودمان) باریکی از وسط کوچه اش می گذرد که نقش لوله ی فاضلاب را بازی می کند. حالا که خوب فکر می کنم رنگش چندان هم سبز نیست. رنگ هایی که قبلا زده اند در جاهایی که زنگ زده است خودنمایی می کند. فقط می توانم بگویم رنگش رنگ در خانه ی علی است. هر چقدر که بگذرد، خانه های اطراف شان عوض شود یا درشان بیشتر زنگ بزند باز هم می شناسمش. از صدای زنگ بلبلی شان، از لمس دستگیره در اتاقش که رو به درخت انجیر و لانه مرغ ها باز می شود. از بوی گلیمی که از اتاق دیگر که مهمان ها در آن نیستند می آید و از خیلی چیزهای دیگر. من و علی اول دبیرستان هم کلاسی بودیم. پدرش مریض بود و وقتی که من دوم رفتم علی رفت سر کار.سنگ کاری می کرد. راضی بود و چرخ زندگی شان می چرخید. حدود یک سال و خورده ای قبل کاری در خیابان شریعتی گرفت. چند کوچه بالاتر از یک پمپ بنزین بود. در یکی از اتاق های نیمه ساخته اش می خوابید. شبی در زمستان سال قبل که رفته بودم پیشش و در کنار هیتری که روی آجرها گذاشته بود، از خاطره های کلاس و پای خط می گفتیم هرگز از خاطرم نمی رود.
شاید از طرز نوشتنم فکر کنید که علی به دیار باقی رفته است یا هر چیز غم انگیز دیگری اما هفته قبلی که به دیدنش رفته بودم خیلی شارژ بود و گفت که می خواهد ازدواج کند. با دختر همسایه شان که از همان اول دبیرستان هم تا در کوچه می دیدش دامنش از دست می رفت. در این شهر لعنتی تنها خوشحالی اوست که مرا هم خوشحال می کند.
در انتهای روزنامه شرق (اگر هر روز ششصد یا هزار تومان پول بی زبان در این فقر دانشجویی را برای روزنامه می توانید کنار بگذارید) مطلبی دارد به نام پیشنهاد هفته. چون مدت مدیدی است که ترک درس و خواندن آن غیر از شب امتحان کرده ام توقع مطلب علمی(فیزیکی) نداشته باشید.
کتاب هفته
اگر حال خواندن بیش از چند صفحه را ندارید و در عین حال می خواهید کمی مطالعه غیر درسی داشته باشید (و سطح ادبیاتتان فراتر از ادبیات دبیرستان نیست گر چه طبع احساستان بیشتر از مولانا و قلمتان برتر از همینگوی است) بهترین انتخاب می تواند کتاب "بهترین داستان های کوتاه چخوف" باشد. چند خط از یکی از داستان هایش به نام صدف را می نویسم : " به هیچ وجه دردی احساس نمی کردم، اما پاهایم بی حس می شد، نای حرف زدن نداشتم، سرم به یک طرف مایل می شد... چنان چه در آن لحظه مرا به بیمارستان می رساندند دکتر ها بالای سر تختم علت بیماری را گرسنگی می نوشتند که در هیچ کتاب پزشکی نیامده است"
این کتاب را کتاب خانه علوم پایه هم دارد ولی باید تا آخر هفته که آن را تحویل می دهم صبر کنید!
از نور آفتابی که روی صورتم افتاد بیدار شدم. ای بابا چقدر زود صبح شد. روی صفحه گوشی ام یک بعد از ظهر نقش بسته است. اگر ریا نشود می روم نماز ظهر و عصر و قضای صبح را بخوانم. در آشپز خانه رضا و یک سوسک رو به روی هم زوج خنده داری را تشکیل داده اند. تا می آیم خاک انداز را بردارم و حسابش را برسم پشت یخچال قایم می شود. راستی توی یخچال هیچی نداریم، رضا بپر یه همبرگر و دو تا بربری بگیر!
......................................................................................
دم در کافی نت منتظرش هستم تا بیاید برویم باشگاه. واقعا که کافی نت چیز مزخرفی است. بوی شدید ادکلن می آید و سپس دو تا دختر از کنارم رد می شوند و می روند داخل کافی نت. به بهانه ی دیر کردن رضا من هم از پشت سرشان وارد کافی نت می شوم. نامرد عجب کافی نتی هم می رود! یک صندلی بر می دارم و می گذارم بین او و دختری که سیستم بغلی نشسته. سایتی را باز کرده که بالایش نوشته facebook . از محتویات داخلش چیزی نمی گویم. رضا من عضو facebook نیستم میتونی منو عضو کنی؟ . می گوید : یه دقیقه وایستا! . word را باز کرده و نوشته است : سنگینی نگاهش را روی صورتم حس کردم.....
دنبال کمی خورده نان یا هر چیز دیگری که بتوان خورد می گشتم که ناگهان غول بی شاخ و دمی را دیدم که وارد آشپزخانه شد. مانده بودم فرار کنم یا بی حرکت بمانم تا شاید چشم های ریز و خواب آلوده اش مرا نبیند. مرا دید. دست به کمر و هاج و واج به من خیره شده بود. مرا یاد یکی از صحنه های فیلم جومونگ می اندازد. کمی شبیه تسو است. به سرعت پشت یخچال قایم می شوم تا شاید بی خیال شود. با شاخک هایم حس می کنم که دارد از آن جا دور می شود. خدا را شکر به خیر گذشت.
........................................................................................
مشغول تایپ کردن " من شما را نمی شناسم " برای فردی که تازگی inbox ام را پر کرده است بودم که صدای باز شدن در کافی نت آمد. بهاره و آن دوست سانتال پانتالش است. وقتی موهایش را مش می کند چقدر زشت می شود. لاک ناخن هایش هم اصلا با رنگ مانتو اش set نیست. یک احمقی که سیستم کناری نشسته جلوی دیدم را گرفته است. پسره ی پر رو خجالت نمی کشد این جوری به من زل زده است. کمی شبیه زلزله زدگان هاییتی است. دلم برایش می سوزد. بی خیال می شوم و وارد facebook می شوم تا عکسی را که با مانتوی قهوه ای ام گرفته ام آپلود کنم. فکر می کنم قهوه ای خیلی به من می آید. وای سلام بهاره جون! چطوری عزیزم، چقدر قشنگ شدی!