بعد از ظهر دیروز، توی یکی از ساندویچ فروشی های میدان امام سمنان در حال خوردن ساندویچی بودم که معروف است به بندری. یک غذای ارزان و تند. چیزی که خوبش فقط در رستوران های کر و کثیف پایین شهر پیدا می شود. همین طور که فلفل را روی بندریم می پاشیدم، از داخل مغازه بیرون را نگاه می کردم. این مغازه ی ساندویچی دید خیلی خوبی به میدان امام خمینی دارد و از آن جا می شود خیلی از بدبختی های مردم را دید. مردمی که می آیند و می روند و و در این رفت و آمدشان فقط رنج می کشند. توی میدان و بقیه ی خیابان های منتهی به آن، بنر هایی زده وهفته ی نیروی انتظامی را تبریک گفته بودند. در یک طرف میدان هم چند پلیس با هیبت فراوان ایستاده بودند. اسلحه و زره و دستکش و زانو بند و از این جور چیزها داشتند. و می خواستند با این لباس های ترسناک و وسایل عجیب شان، هیبت نیروی انتظامی را در هفته ی آن به مردم نشان دهند. کمی آن ور تر از این نیروهای خدمت گذار، چند تا بچه، کم از ده سال ایستاده بودند و داشتند پلیس ها را نگاه می کردند. بچه هایی که البته لباس های رنگ و رو رفته و نگاه های غمگین شان حکایت از وضع نامناسب زندگی شان داشت. در همین احوال بود که یکی از آن پلیس های فاخر به سمت بچه ها رفت و با دست اشارتشان کرد که، این جا نایسیتد و نگاه نکنید و بروید. و چند بار این کار را تکرار کرد و البته دفعه های آخر با عصبانیت. بالا خره بچه ها رفتند، ساندویچ من هم تمام شد و با پایان هفته ی نیروی انتظامی این نمایش هم تمام می شود اما این صحنه حتما در حافظه ی طبیعت به جا خواهد ماند. جای گریه دارد که، آن پلیس، نمی فهمد دلیل وجودش محافظت از همان بچه هایی است که از خودش رانده است. آن پلیس اقتدار را در لباس و اسلحه اش می بیند و متاسفانه او نمی داند که قدرت واقعی یعنی در دل آن بچه ها جای داشتن. مگر می شود تو بخواهی از کسی محافظت کنی و آرت شود که او در کنارت بایستد. نمایشگاه پلیس باید نمایش محافظت از آدم ها باشد نه نمایش اسلحه و باتوم و چماق.
رضا خان ارتشی داشت که خیلی بهش می بالید. او و دولتش هایش همه جا دم از اقتدار آن می زدند. در هنگام جنگ جهانی دوم و آن موقع که روس ها و انگلیسی ها و آلمانی ها وارد ایران شدند، آن ارتش مقتدر هیچ گهی نخورد و سرزمین مان اشغال شد.
کمی اون طرف تر، صد متر شاید با میدون امام فاصله داشته باشد خانه ای می بینی که درش از زمان رضا خان گواهی می دهد و دست های مرد خانه از زبری بیل و پیراهن های بچه ها از فرسایش تدریجی پارچه در زیر آفتاب و شستشوی مکرر...
پاسخحذفاما چشم های زن خانه از عفت و قامت مردش از صبر و حرف های بچه هایش از غرورشان که نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!
سلام به امیر
پاسخحذفمتاسفانه هر لباسی میتونه حس غرور رو(را) تو آدم القا کنه,حالا اون لباس میتونه لباس پلیس باشه یا لباس استادی ویا لباس دانشجویی,مهم اینه که توی هر شرایطی آدم خودش باشه و همیشه خدمت به مردم رو از وظایف مهمش بدونه,ممنون
من یه نکته اینجا بگم که آقای امیر خان که هی به مانی ایراد می گیری!
پاسخحذفاز این پس به جای "آر" بنویس "عار"
حالا اگه این ایراد بزرگ رو نادیده بگیریم، واقعا متاثر (شایدم متاسف )شدم
پاسخحذففرشید ایرادت خیلی تخصصی بود!
پاسخحذفمن هم امیدوارم سرزمین مون هرگز اشغال نشه و اگه یه روز روس و آلمان وانگلیس و آمریکا یا هر متجاوزی قصد خاک ما رو کنه سرزمینشون رو با خاک یکسان می کنیم.
پاسخحذف