خانه ی شان در کوچک سبز رنگی دارد در کوچه رو به روی امام زاده ابراهیم. جوی آب (همان جوب خودمان) باریکی از وسط کوچه اش می گذرد که نقش لوله ی فاضلاب را بازی می کند. حالا که خوب فکر می کنم رنگش چندان هم سبز نیست. رنگ هایی که قبلا زده اند در جاهایی که زنگ زده است خودنمایی می کند. فقط می توانم بگویم رنگش رنگ در خانه ی علی است. هر چقدر که بگذرد، خانه های اطراف شان عوض شود یا درشان بیشتر زنگ بزند باز هم می شناسمش. از صدای زنگ بلبلی شان، از لمس دستگیره در اتاقش که رو به درخت انجیر و لانه مرغ ها باز می شود. از بوی گلیمی که از اتاق دیگر که مهمان ها در آن نیستند می آید و از خیلی چیزهای دیگر. من و علی اول دبیرستان هم کلاسی بودیم. پدرش مریض بود و وقتی که من دوم رفتم علی رفت سر کار.سنگ کاری می کرد. راضی بود و چرخ زندگی شان می چرخید. حدود یک سال و خورده ای قبل کاری در خیابان شریعتی گرفت. چند کوچه بالاتر از یک پمپ بنزین بود. در یکی از اتاق های نیمه ساخته اش می خوابید. شبی در زمستان سال قبل که رفته بودم پیشش و در کنار هیتری که روی آجرها گذاشته بود، از خاطره های کلاس و پای خط می گفتیم هرگز از خاطرم نمی رود.
شاید از طرز نوشتنم فکر کنید که علی به دیار باقی رفته است یا هر چیز غم انگیز دیگری اما هفته قبلی که به دیدنش رفته بودم خیلی شارژ بود و گفت که می خواهد ازدواج کند. با دختر همسایه شان که از همان اول دبیرستان هم تا در کوچه می دیدش دامنش از دست می رفت. در این شهر لعنتی تنها خوشحالی اوست که مرا هم خوشحال می کند.
امیدوار باشیم.
پاسخحذفزندگی خیلی سختی داشته.کاش میتونستم کمکش کنم.
پاسخحذفسختی، سختیه، ولی سختی کشیدن نسبیه!
پاسخحذف