دنبال کمی خورده نان یا هر چیز دیگری که بتوان خورد می گشتم که ناگهان غول بی شاخ و دمی را دیدم که وارد آشپزخانه شد. مانده بودم فرار کنم یا بی حرکت بمانم تا شاید چشم های ریز و خواب آلوده اش مرا نبیند. مرا دید. دست به کمر و هاج و واج به من خیره شده بود. مرا یاد یکی از صحنه های فیلم جومونگ می اندازد. کمی شبیه تسو است. به سرعت پشت یخچال قایم می شوم تا شاید بی خیال شود. با شاخک هایم حس می کنم که دارد از آن جا دور می شود. خدا را شکر به خیر گذشت.
........................................................................................
مشغول تایپ کردن " من شما را نمی شناسم " برای فردی که تازگی inbox ام را پر کرده است بودم که صدای باز شدن در کافی نت آمد. بهاره و آن دوست سانتال پانتالش است. وقتی موهایش را مش می کند چقدر زشت می شود. لاک ناخن هایش هم اصلا با رنگ مانتو اش set نیست. یک احمقی که سیستم کناری نشسته جلوی دیدم را گرفته است. پسره ی پر رو خجالت نمی کشد این جوری به من زل زده است. کمی شبیه زلزله زدگان هاییتی است. دلم برایش می سوزد. بی خیال می شوم و وارد facebook می شوم تا عکسی را که با مانتوی قهوه ای ام گرفته ام آپلود کنم. فکر می کنم قهوه ای خیلی به من می آید. وای سلام بهاره جون! چطوری عزیزم، چقدر قشنگ شدی!
نگاه دومتم دوس دارم
پاسخحذفآقا مگر قرار بود تو این وبلاگ آقا رضا بنویسد نه راضیه خانم.
پاسخحذف