صبح فردا، باد شدیدتر شده بود، هوا صاف وبی ابر بود، و آن سوی دریای آبی و روشن بالتیک می توانستیم ساحل سوئد را ، تا شبه جزیره ی کولن در شمال، ببینیم . از کنار ساحل شمالی زیلند ، که حدود بیست سی متر از سطح دریا بلندتر بود، به سمت غرب راه افتادیم . گاهی امواج درست زیر پای ما بود . بور که کولن را نگاه می کرد گفت: " تو در مونیخ بزرگ شده ای که نزدیک کوهستان است، و راجع به کوهپیماییهایت با هم زیاد صحبت کرده ایم . می دانم که دانمارک برای کوه نشینان خیلی هموار و خسته کننده است و شاید هیچ وقت نتوانی کشور ما را دوست داشته باشی، اما برای ما دریا مهمترین چیز است، وقتی نگاهمان را روی آن می گردانیم، انگار بخشی از بینهایت را در دسترس خود داریم ."
جواب دادم: " می فهم چه می گویید، این نکته را در نگاه ماهیگیرانی که دیروز لب دریا دیدم می خواندم . مردم اینجا نگاه آرامی دارند و دور دست ها را می نگرند . در کوهستان وضع به کلی فرق می کند. در آنجا نگاه انسان از منظره ی پیش چشمش به تخته سنگهای مضرس و از آنجا به آسمان می افتد . شاید به این دلیل است که مردم ما اینقدر شادند. "...
ممنون اکبر جان. انتخابت عالی بود.
پاسخحذفوای چه عجیب.. چون دیشب فکر کنم یک صفحه قبل این رو تو جزوه کریم پور خوندم....
پاسخحذفدر اولین فرصت حتما می خوانمش!
پاسخحذفمن هم همینطور....
پاسخحذف