۳/۱۶/۱۳۹۰
دلیل
۱۱/۲۱/۱۳۸۹
پینک فلوید - ما و آنها - Pink Floyd - Us and Them
امید که به زودی درست شه....
ترجمه از: م. آزاد/ فرخ تمیمی
پ.ن: موزیک رو میتونید از لینک زیر یا از بچه ها بگیرید
Echoes: The Best Of Pink Floyd > Us and Them
۱۱/۱۸/۱۳۸۹
به نام خدا
آخرین " آدم اول " ...............یا Ungloomy Sunday
هر وقت به حرم می روم حس قریبی ( و نه الزاما غریبی ) مرا به سوی کتاب فروشی آقای برقعی می کشاند. کتاب فروشی آقای برقعی در خیابان ارم ، انتهای کوچه ی تاریکی است که اگر قبلا شخص مورد اعتمادی معرفی اش نکرده باشد عمرا به عقل جن یا فکر شما برسد که در اعماق آن ظلمات چه مجموعه ای از بهترین آثار ادبی جهان نهفته است. مجموع چرک کف دستم تقریبا 5500 تومان می شد که این معنایی جز یک بازدید خشک وخالی از کتاب ها و تازه های نشر نداشت. در قفسه ی کتاب های کاموعنوان تازه ی " آدم اول " به چشمم خورد و ناخواسته برداشتمش. نگاهی به مقدمه و جلدش... و وای خدای من!.... شاید باور نکنید ، فقط 3900 تومان!... دستی به چشمانم کشیدم ولی باز هم همان ارقام ظاهر شدند. البته این متناقض نمای فلسفی پاسخ ساده ای داشت : چاپ 1385. پول کتاب را پرداختم و صد تومان هم تخفیف گرفتم. کتاب در دست شروع کردم به دویدنی کودکانه با دو پای آهوانه به سمت دکه ی روزنامه فروشی. تصمیم گرفته بودم برای این که شادی ام کامل شود یک چلچراغ هم خودم را مهمان کنم.
حالا که دارم این متن را برایتان تایپ می کنم می توانم بگویم که یکشنبه ی واقعا پر باری داشتم. امیدوارم خدا نصیب شما هم کرده باشد.
پی نوشت : چلچراغ دعوت به همکاری کرده است، البته از نوع افتخاری اش که معنی آن بی مزد و منت بودن متن هایی است که برای آن ها می فرستید. این فراخوان مختص دانشجویان و از هر دانشگاه حداکثر سه نفر می باشد. متن های خودتان را به صورت pdf به این نشانی ایمیل بزنید : 40daneshjooi@gmail.com
لازم نیست متن خیلی شاخی باشد. برای نمونه من همین متن بالا را برایشان ایمیل کردم. به امید موفقیت بچه های جزء و کل!
۱۱/۱۷/۱۳۸۹
نی
اولین چیزی که در بدو ورود به خانه توجه ت را جلب می کند تابلوی بزرگی است که دو رنگ بیشتر ندارد، زمینه ی بنفش و نقشی سیاه رنگ شبیه به یک اسلحه ی کمری که لوله اش به طرز عجیبی دراز شده و از وسط شکسته باشد یا آدم شکم گنده ایی که در یک فضای بی پتانسیل دستانش را زیر سرش گذاشته و زنوهایش را خم کرده ؛ یک ساعت دیواری هم نزدیک آن آویزان است که ثانیه شمار ندارد و با نگاه کردن به آن فقط می توانی زمان را بخوانی و گذر زمان را حس نمی کنی .
صدای موسیقی راک که از انتهای پذیرائی شنیده می شود بر صدای تلویزیون که خبر اعتصاب کارکنان مترو در یونان را پخش می کند غلبه دارد؛ امیر و سپیده آن طرف تر از پنجره ی بسته ایی که رو به جنوب باز می شود می توانند تمام شهر را در زیر پایشان ببینند ولی فقط یک پنجم صورت خودشان دیده می شود مگر گاه گاه که به هم نگاه می کنند و نیم رخشان روبروی هم قرار می گیرد .
سولماز صاف و بی حرکت در آشپزخانه ایستاده و در حالی که با دندان هایش لب پائین ش را گاز گرفته و چند تار از موهای سرش را به انگشت اشاره ی دست چپش پیچیده و به شدت می کشد به سه فنجان قهو ه ایی که برای خودش و مهمان ها ریخته زل زده است؛ هنوز مردد است که آیا راز درونش را با آنها بگوید یا نه؟ آیا آنها می توانند کمکی به او بکنند ؟ شاید آنها هم همچین رازهایی داشته باشند و او از این جهت تنها نیست و اصلاً همه ی آدم ها همین گونه اند که او هست، هرکس به نحوی از چیزی رنج می برد؛ همه ی آدم ها در هر جایی و با هر وضعی قبل از خواب به یک چیز آزار دهنده فکر می کنند که نه می دانند چیست و نه از کجا آمده، هیچ است و انگار هیچ نیست ، هر فکر تازه ای که به ذهنت می رسد متوجه می شوی که نه نباید به این فکر ، فکر کنی و این آن گمشده ایی نیست که آرامت می کند و تا خوابت نبرد از این دریاچه ی سر گردانی نجات پیدا نمی کنی و چه نجاتی که وقتی صبح بر می خیزی خسته تر شده ای و رشته ی افکارت در هم تنیده تر.
یعنی واقعاُ همه مردم اینگونه اند؛ درست است اصلا همه باید این گونه یاشند، باید؛ ولی تا کنون کسی جرئت نکرده آنها را بر زبان بیاورد ؛ امیر و سپیده هم از این قانون مستثنا نیستند درست است حتما درست است.
موهایش را با شدت بیشتری می کشد .
ولی آنها چه کمکی می توانند بکنند جز همدردی ؟ در هر صورت باید گفت؛ ولی چه چیزی را باید بگوید هنوز خودش از این راز یا درد یا اغده یا هر چیز دیگری که حتی نمی تواند اسمی برایش انتخاب کند تصور ملموسی ندارد .
شاید هم اگر به آنها بگوید بزنند زیر خنده و قهقه بکشند و او را به باد تمسخر گیرند که تمام آن چیز مهم که زندگی تو بدان وابسته است و همه چیزت را فلج کرده همین بود! و سرزنشش کنند که خوشی زده زیر دلت، درست است حتما همینطور خواهد شد خصوصا که چند وقتی است بچه دار شده اند و لابد واکسن و پوشاک بچه شان خیلی مهمتر از این حرف ها باشد؛ باید از قبل پیش بینی اش می کرد؛ آری بهتر است نگوید ، اصلا نباید دعوتشان می کرد تا از این حس از این وجود لعنتی بگوید؛ به هیچ کس نباید بگوید،هیچ کس نباید آنرا بفهمد هیچ کس ، تنها خودش است که متواند این خلا را پیدا کند.
موسیقی به قسمت های مورد علاقه ی سولماز می رسد با شنیدن صداهایی که شاید تنها صداهای آشنا در درون او باشند دستهایش را مشت می کند و چشمان و دهانش را با تمام توان می بندد و به تندی نفس می کشد تا اینکه آرام آرام از حجم صدا کاسته می شود و موسیقی به انتهای خود می رسد.
امیر با صدای نسبتا بلندی که در زیر دوش آب هم شنیده می شود سولماز را صدا می زند ، سولماز با لبخندی که بر لبانش نقش بسته به همراه قهوه ها از اشپزخانه خارج می شود و بلافاصله می پرسد: پس چرا رها رو با خودتون نیاوردین؟
خونه ی بابک ینا بودیم ، شیدا و پیمان هم اونجان؛ داشت با بچه ها بازی می کرد؛
حالت خوبه سولماز ؟ پشت تلفن خیلی مضطرب بودی ، اتفاقی افتاده؟
نه ....نه نه اتفاق مهمی نیفتاده فقط من می خواستم درباره ی یه موضوعی باهاتون صحبت یا بهتر بگم مشورت کنم که حالا بعدا هم میشه
چه موضوعی ؟
امیر یک فنجان از قهوه ها را بر می دارد و روی مبل می نشیند
سپیده : آماده شو بریم ما بیشتر اومدیم دنبال تو
امیر : نگفتی ؟
سولماز : مهم نیست مسئله ی ی... کاریه ، بهتره آماده شم بریم
سولمازبا عجله به طرف اتاقش می رود
امیر به سپیده نگاه می کند و شانه هایش را بالا می اندازد.
۱۱/۱۵/۱۳۸۹
پسر ببین دارد برف می بارد!
پی نوشت: بعد از چند ساعت از گذاشتن این پست یکی دو کلمه اش را تغییر دادم و پی نوشت دیگری نوشتم، رضا جان ببخشید که متن الان یک خورده با آن که قبل خواندی فرق کرد.
۱۱/۰۷/۱۳۸۹
داگی لایف
داگی لایف در لغت به معنای زندگی سگی است و در اصطلاح به شیوه ای از زندگی اتلاق می شود که در آن هیچ برنامه ی منظمی دنبال نشده و هیچ هدف مشخصی نیز برای رسیدن تعیین نگردیده است.
اصول اساسی:
از اصول اساسی این شیوه ی زندگی گذراندن اوقات بصورت بطالت است بطوری که فردی که این شیوه را (خواسته یا ناخواسته) برای زندگی خود برگزیده است پس از چند روز کاملا خسران را در وجود خود حس خواهد کرد.
پیروان واقعی:
پیروان واقعی این مکتب عده ی کثیری (ونه همه) از دانشجویان هستند که بدون هیچ دلیلی از روی بیکاری (وشاید فرار از سربازی) به دانشگاه آمده و محل زندگی خود را در فاصله ی زیادی از محل زندگی خانواده شان برگزیده اند.
ویژگی های مهم مکتب داگی لایفیسم:
ترجیه می دهم بجای پرداختن به ویژگی های این مکتب ویژگی پیروان این مکتب (که عده ی کثیری از دانشجویان بودند) را بیان کنم:
- در روزهای تعطیل صرف صبحانه ی کامل بین ساعات 11 تا 12 ظهر, نهار در ساعت 5 غروب و همچنین صرف شام در ساعت 12 شب.
- انتخاب نوع غذا به صورت رفراندوم آزاد و از بین منوی غذایی که همه ی اعضا آنرا در همان لحظه تهیه می کنند, به اینصورت که افراد هر غذایی را که از ذهنشان عبور می کند پیشنهاد می دهند و یک نفر کار ثبت آنها را به عهده می گیرد سپس رای گیری بعمل آمده و غذایی برگزیده می شود.
توضیحات:1- انتخابات ممکن است به دور دوم, سوم و... کشیده شود. 2- از غذاهای ثابت این منو میتوان کنسرو, تخم مرغ و سیب زمینی پخته , گرفتن روزه و... را نام برد. 3- بعضی از افرا برای وعده ی شام این روند را دنبال نکرده و خوردن ساقه (بیسکویت ساقه طلایی) را ترجیه میدهند که البته بعد از مدتی به عواقب آن دچار شده ومجبور به استفاده از غذاهای نرم برای روان کردن شکم خود می شوند.
- از ویژگی دیگر این افراد توجه بیش از اندازه به وضعیت سلامت جسمانی و مخصوصا خواب کافی می باشد, بطوریکه خواب شب را از ساعت3 بامداد شروع کرده و آنرا تا 11صبح ادامه می دهند, بعد ازخوردن صبحانه برا ی اینکه به معده ی آنها فشاری وارد نشود چرتی مختصر (حدود یکی دو ساعت) را ترجیح می دهند و در کل برخلاف گفته ی پزشکان میزان خواب لازم برای سلامتی بدن را نه 6تا8 ساعت بلکه 13 تا 15 ساعت در شبانه روز می دانند.
- ویژگی مهم بعدی به بحث بهداشت خانه و آشپزخانه مربوط است که به دلیل مسائل حیثیتی از شرح آن معذورم.
-به دنبا ل جزوه ی کامل گشتن و جستجو برای مطالب حذف شده در امتحانات و نیز توبه وانابت و تصمیم برای اصلاح در ترم بعد نیز از دیگر ویژگی این گروه در ایام امتحانات است.
- میتوان دیدن فیلم و دانلود نامحدود از اینترنت رایگان دانشگاه را از تفریحات سالم این افراد دانست.
آثار منفی پیروی از این مکتب:
میتوان ایجاد مشکلات اساسی جسمی مانند دل درد, سردرد, سوء تغذیه و ... وهمچنین ایجاد مشکلات اساسی روحی مانند شیزو, کمبود محبت و عاشق پیشگی را از آثار منفی پیروی از این مکتب دانست.
آثار مثبت پیروی از این مکتب:
پیروی از این مکتب هیچ اثر مثبتی برای فرد و جامعه دربر ندارد.
آینده ی مکتب داگی لایفیسم:
پیش بینی می شود که اعضای کنونی این مکتب بدون انجام هیچ کار مفیدی در زندگی به مرگ طبیعی بمیرند و افراد دیگری در آینده راه آنان را ادامه دهند. اصولا شرط لازم برای ورود به این مکتب پذیرفته شدن در دانشگاه است, که البته کسانی که به دانشگاه راه نمی یابند اکثرا به مکتب دیگری سوق می یابند که "فرا داگی لایفیسم" نامیده می شود و به مراتب شرایط وخیم تری را بوجود می آورد.
۱۱/۰۵/۱۳۸۹
راز بقا
چقدر سنگین بود!
تا آنجایی که یادم می آید و چندباری که در خیابان دیده بودمش و عیدها که معمولا به خانه ی مان می آمد، پیرمردی لاغر و پشت خمیده بود ، ولی نمی دانم چرا آن روز با آنکه کمتر از یک چهارم وزنش روی دوش چپم بود احساس سنگینی در پاهایم می کردم گویی در باتلاقی راه بروم یا اینکه با زنجیرهایی از پشت کشیده شوم؛ وقتی وارد قبرستان شدیم چشمانم دربه در دنبال قبری کنده و آماده می گشت تا هر چه زودتر از این بار سنگین رها شوم . سر قبرش که رسیدیم دستانم کاملا کرخت شده بود انگار که مرده باشند ، اختیارشان دیگر دست من نبود ، اگر صابر پسر عموی پدرم پشتم نایستاده بود ، جنازه رها می شد و بی هیچ تشریفاتی در جایگاه ابدی اش فرود می آمد.
کمی تنگ به نظر می رسید ولی برای او قبر کاملا راحتی بود ، حتی می توانستند او را به پشت نیز بخوابانانند ، در طبقه ی پایین ش زنی پنجاه و هفت ساله ساکن بود که نه روز پیش مرده بود ؛ ساکن طبقه ی بالا هم که احتمالا هنوز راست راست در خیابان ها می گشت.
صورتش را باز کردند تا شاید بتواند برای آخرین بار دنیا را ببیند و با آن خداحافظی کند البته اگر می توانست ببیند هم میدان دیدش فقط همان آدم های سیاه پوش چشم و ابرو به هم ریخته ی بالای سرش را قد می داد؛ با آنکه تا آن زمان صورت چندین مرده را دیده بودم ، شباهت این یکی به خودم واقعا مایه ی ترسم شده بود. نکند که من مرده باشم و متوجه نیستم ؛ قبلا از پدرم شنیده بودم که آدم وقتی می میرد اصلا نمی فهمد که مرده و با مردم به قبرستان می رود و حتی در خاکسپاری خودش هم شرکت می کند ولی وقتی همه برگشتند تازه آن موقع است که سرش به آن سنگ معروف می خورد و همه چیز را به یاد می آرد.
با هر زحمتی که شده بود خودم را از لای جمعیت نالان بیرون کشیدم و کمی دورتر به یک درخت کهنسال که بالای سر یک قبر قدیمی قد کشیده بود تکیه دادم .
حرف پدرم ذهنم را مشغول کرده بود که چشمم به دو تا گربه ی خشمگین افتاد که نسبت به هم گارد جنگی گرفته بودند ، یکی شان طوری ایستاده بود و چپ چپ به آن یکی نگاه می کرد که گویی رستم می خواهد بگوید:"نبندد مرا دست، چرخ بلند " . اول فکر کردم که لابد بر سر غذایی یا سطل آشغالی به جان هم افتاده اند و چشمانشان پر خون گشته ولی کم کم فهمیدم نوع نزاعشان از نوع جنگ و خون ریزی نیست و مسئله چیز دیگری است، مسئله یی که راز بقا در آن نهفته است ، و خوب بیچاره ها حق دارند برای بقای نسل خود این گونه دست و پا بزنند. ولی نفهمیدم که چرا مثل دوتا گربه ی خوب نمی روند یک گوشه ای تا با خیالی راحت و در آرامشی مطلق به فکر بقای نسل شان باشند ؟ و اصلا این ها در قبرستان چه کار می کنند ؟ یا شاید هم ابدا به فکر جاودانگی و بقا و از این حرف ها نیستند و نیت شان فقط این است که برای لحظاتی اندوه از دل بزدایند و روح از جسم برکنند.
عشوه گری های خشن، روی سنگ قبرها زیاد به طول نینجامید و همینطور که به هم می پیچیدند و غلت می خوردند داخل یکی از قبرهای آماده افتادند و آنجا بود که سرو صدایشان اوج گرفت و گرد و خاکی از داخل قبر بلند شد ؛ اما نهایتا همه چیز آرام شد و دیگر هیچ صدایی نیامد انگار که صلح برقرار شده باشد و یا جسم شان مثل آن مرده ی ما در قبر به خواب عمیقی فرو رفته باشد و روح شان قدم زنی در افلاک را آغاز کرده باشد.
مرده ی ما که زیر خاک ماند و نمی دانم کی سرش به آن سنگ خواهد خورد ولی موقع برگشتن دیدم که یکی از آن گربه ها به سختی خودش را از قبر بیرون کشید و خسته و آرام به سمت خورشید که در حال غروب بود رفت .
انگار که رفت بخوابد و فردا زندگی را مجدد آغاز کند.
۱۱/۰۳/۱۳۸۹
Finding Base Of Life
در جستجوی ته زندگی
... ما قرار است چی بشویم؟ "ما " که می گویم ، منظورم همین من و شمای دو سوی این نوشته است. خود شما ، چی بشوی راضی می شوی؟ بشوی مهدی سلوکی خوب است؟ ...دکتر حسابی باشی چطور؟ اصلا انیشتین آخر و عاقبت زندگی ات باشد می پسندی؟ فرض کن اصلا تو یانی! یا زیدان. چاووشی و عصار هم داریم. قواره ی آن ها بشوی حل است؟
می دانی ته زندگی ات کجاست؟ می خواهم پیش خودت فرض کنی ، اگر یک " ته " ، یک موقعیت مطلوب ، توی زندگی ات باشد " راضی " ات کند، چیست؟ این که اسمش را گذاشته ایم " پیشرفت " تا کجا پیش می رود بالاخره؟ این " پله های ترقی " که می گویند ، تهش به کجا می رسد؟ به کدام در؟...
خب... حالا ؛ اگر کم و بیش می دانی ته تهش اگر کجای دنیا را بگیری راضی می شوی، پیش خودت یک برآورد بکن، ببین اسبابش را هم داری؟ اگر می خواهی انوشه انصاری بشوی، یا ژان پل سارتر یا محمود دولت آبادی یا لیونل مسی، چی لازم داری؟
ساده انگاری است که بگویم : (( لیونل مسی شدن تلاش و پشت کار می خواهد! مربی فوتبال خوب و تمرین مفصل می خواهد!)) همه این ها که جمع باشد، برای مسی شدن، چیزی کم است. شما اگر تا پایان عمر بین کتاب های فیزیک غلت بزنید و تؤری های فیزیک، ورد مداومتان باشد، باز برای انیشتین شدن، چیزی کم است. پاواروتی هم مثل هر موسیقی دان دیگری، برای موسیقی آموزش دیده، وآن شاگردان دیگر، پاواروتی نشدند ، شدند : " دیگران "
تمام این اسم ها نوعی از " بزرگی " را با خودشان حمل می کنند. هر کدام وجهی از بزرگی را با خودشان دارند. " بزرگی " ابدا مترادف " شهرت " نیست. بزرگ گمنام هم تا دلتان بخواهد هست. آدم های مشهور زیادی هم می شود سراغ کرد که " بزرگ " نبوده اند... مثلا مادری که در انگلستان، جنین هایش را یکی بعد از دیگری زیر خاک باغچه کرد و شد تیتر یک سایت ها و روزنامه ها و شهرتش از مرز های مملکتش بیرون زد ، با همه ی شهرتش، " بزرگ " محسوب نمی شود.
... از من می شنوید ته ته ماجرا ، " بزرگ شدن " است؛ خواه در اوج شهرت باشد، خواه در منتهای گمنامی. این " بزرگی " حجم درون انسان هاست؛ ظرفشان. آدم های بزرگ ، دغدغه های بزرگ دارند. بیشترشان از موانع معمول ما – که " دیگران " ایم – گذشته اند. آن ها می دانند در یک جمع چطور دست همه را بخوانند، با هر اتفاقی چطور مواجه شوند، روانشان را چگونه مدیریت کنند و چطور به رویاهایشان وفا دار بمانند. برای آدم های بزرگ " شهرت " بس نیست؛ اساسا دغدغه نیست که بس شود. آن ها بر پایه قلبشان، به اعتبار رویایشان و با احترام به غریزه نور آشنای خودشان زندگی می کنند. آن ها شاغل به مشغولیت های کوچک نیستند. آن ها مقلد و دنباله رو نیستند. آن ها برای کسی و به ملاحظه ی کسی زندگی نمی کنند. آن ها پای چیزی که احساس می کنند شعبه ای از درستی است، بی احتیاط و بی حسابگری ، می ایستند. بعد گاهی که سری بلند می کنند و بین راه، نفسی تازه می کنند، شاید زمزمه ای به گوششان برسد که : (( تو خیلی معروفی))! می شنوند، لبخندی می زنند و راهشان را پی می گیرند. فکر کنید بشود وصله ای مثل " زیر آب زن " را به کسی مثل " سر چارلز اسپنسر چاپلین " چسباند! می دانید چرا نمی شود؟ چون اهل " زیرآب زدن " اساسا از جوهر وجودشان، هنرمند جهانی اهل فکر و ذوق، بیرون نمی آید... درون بزرگ است که آدم ها را به بزرگی می رساند.
پی نوشت : متن بالا قسمتی از هفته نامه ی چلچراغ هفته ی قبل است.
۱۰/۲۷/۱۳۸۹
حرف هاي بي مخاطب
اما سرماي هوا نمي گذارد فراموشش كنم. سرمايي كه از كوه هاي اطراف شهر مي آيد.
چي ميگي؟ مگه سرما اومدنيه؟ تو يه فيزيكي هستي!
گه به فيزيكي كه نمي گذارد كمي تخيل داشته باشم . گه به فيزيكي كه انعطاف ندارد تا با من بيچاره كمي كنار بيايد.
مي خواهم براي پست ماني نظر بگذارم ، مي خواهم در پست " سلام فاحشه" به آقا/خانم محمدي بگويم كه شرمنده ام كه اين گونه به انتقادتان جواب دادم ولي سايت مشكل دارد و نمي توانم. يك پست مي نويسم في البداهه ، شايد كمي آرامم كند. ميترسم كه اين پست هم مثل بقيه پست هايم حرف هاي بي مخاطب شود ولي دوست ندارم جوري بنويسم كه همه بپسندند، كه به هيچ كس برنخورد، كه ...
پ .ن : ماني جان ممنون كه به وبلاگ سر ميزني. محمدي عزيز نظرتان را راجع به نوع مطالب وبلاگ قبول ندارم.
۱۰/۲۵/۱۳۸۹
شهر سپید شد
*******
در پارک قدمی میزنم، آه عجب باشکوه که همگام با نوازش چشمانم گوش هاییم هم نوازش میشود، آنهم در این شهر بد صدا، صدا، صدایِ خنده است، صدای خنده کودکان، پسران و دختران جوان و میخندند و چقدر خوشحالم میکنند، جوانان ظاهرا کمی مشکلات، غم و غصه ها را از یاد برده اند، و مثل کودکان شده اند یا شاید برای خود سرگرمی ای را که نمی یافتنش پیدا کرده اند....
********
کارکنان شهرداری برای موقعیت پیش آمده، امشب را خانه نمیروند، مشغول کار و اجرای طرح های از پیش تایین شده اند، تا فردا صبح رانندگان با خیال راحت تردد کنند، عملکرد شهرداری ستایش شود و صدای خنده های شب قبل تبدیل به صدای آخ و اوخ های مردم دست و پاشکسته نشود
هیعتی از مدیران آموزش و پرورش جلسه تشکیل داده اند و منتظر گزارش سازمان هواشناسی اند تا راجع به تعطیلی فردای مدارس تصمیم بگیرند، میدانند که بچه ها پای تلویزیون و رادیو هاشان در انتظار این اعلام سرنوشت ساز اند!
********
در خیابان شهید توپچی با این که ماشین کم رد نمی شود هم برف نشته است، سه زن میان سال در حال قدم زدن در خیابان اند، شادیِ شان از دور، با این که صورتشان در تاری برف خوب دیده نمیشود محسوس است، یکی شان شروع به آواز خاندن میکند فارق از قید و بندها، و دو تای دیگر هم به او می پیوندند،
صدای آواز سه زن شاد در خیابان شهید توپچی طنین انداز میشود، ساکنین عادت ندارند، معمولان صدای مردان جوان، صدایی نخراشیده، آن هم ۱۲ شب رایج است
صدای آواز قطع شد، دارند به هم برف پرتاب میکنند
*********
-الو حسام
-سلام بگو
-ببین، مریم الان زنگ زدش گفت توی ولیعصر گیر کرده، میتومنی بری پیشش؟
-بروبابا،
-.....
-.....
-......
*********
مادر بزرگی که از چند روز پیش دندانش درد میکرد امروز به دندان پزشکی رفته بود و چون کارش شب تمام میشد طبق برنامه ریزی قبلی قرار بود با آژانس به خانه برگردد، اما تلاش های منشیِ دندان پزشک به جایی نرسید و تمامی آژانس ها ماشینی آماده فرستادن نداشتند، ایستادن در کنار خیابان و پیدا کردن ماشینِ دربستی که میانه راه و پس از مواجحه با برف زیاد شمال تهران او را به خانه برساند هم به نظرش بعید بود، پس با تنها فرزندش تماس گرفت و از او خواست که بیایید به دنبالش و به خانه ببردش
برو و یادش بگیر
-سارا میتونی دستگاه سیدی رو ببینی چش شده، دیگی صدا ازش در نمیاد
-بله، الان میبینم،
درست شد...
***
-سارا میتونی باز ببینی این دستگاه سیدی چشه ؟
-درست شد
-مرسی
نمی خواین بدونین چرا اینجوری میشه؟
-چرا !
- باید این این دکمه ورودی صدا روی سیدی باشه نه روی نوار کاست
-کدوم دقیقا" ؟
-.......
***
سارا میشه این ایمیل رو به امیر بفرستی؟
-الان میام، یک لحظه صبر کنید
خب اون پایین دکمه فوروارد رو بزنید
اینجا هم آدرس امیر....
****
-سارا میشه این ایمیل رو برای فریبا بفرستی؟
- میخواین بهتون یاد بدم این کارو؟
-خوب بگو
-این جا یک دکمه هست که نوشته فوروارد، کارش اینه که محتویات این ایمیل رو به کسی بفرسته.…...و این توری میشه ایمیل ها رو...…اینجا آدرس فریبا روبزنید، آدرسش رو ثبت نکردین؟ عیبی نداره میشه از رو یک ایمیل دیگه پیداش کرد....
متوجه شدین همش رو؟
- نفهمیدم آدرس رو چه جوری پیدا کردی!
- آها خوب، ببینید.....
****
پرده دوم: یادم بده
-سارا میشه یادم بدی چه جوری برای پیغام گیر، پیغام ضبط کنم؟
-یک پنج دقیقه دیگه میام، برم یه دستشویی...
خب اول دکمه ای که نوشته روش ریکورد رو پنج ثانیه نگه دارین، بعد صدای بوغ مییاد، پیغام رو بگید و دکمه استاپ رو بزنید،
-آها
-خوب حالا یک بار انجام بدین این کار رو....
***
-سارا این فرکانس رو وارد میکنی؟
- آره،.............خب این هم از این،
-چه جوری این کار رو کردی؟
-خب اول روی کنترل دکمه منو، بعد ستینگ
-چجوری رفتی رو ستینگ؟
-با دکمه پایین دیگه! بعد دکمه ادیت،
-ادیت کدومه، دکمه سبز، نگاه کنید، معلومه........
-......
راستی این دکمه برای ورودی صدای سیدی هم یادم رفته کدوم بود؟ این؟
-نه این مال رادیوس، روی اون نوشته ای یو ایکس!
-......
*****
پرده سوم: تکرارش کن، سارا تو باهوش تری یا دیگر بی حوصله ام
-سارا، این آدرس امیر نمییاد اینجا،
- شما که اصلا فوروارد رو نزدین
****
-سارا، پیغام گیرم دوباره پیغامش پاک شد دوباره بهم میگی چه جوری.....
-......
-……………
****
-سارا هر کاری میکنم نمی تونم این دوربین لعنتی رو روشن کنم
-باتری توش نیست
- من که اصلا باتری هاشو دست نزدم
- من هفته پیش لازمش داشتم در آوردم، ولی تابلو آخه، وزنش کلی سبک تره بدون باتری...
-من که دوربین رو وزن نکردم
-من هم نگفتم وزنش کنید.....
****
پی نوشت ها:
-سارا بسیار کم صبروحوصله تر است و زودی کلافه و عصبی میشود که به خاطر احترامش داستان کمی دستکاری شده...
-سارا از این که آدم ها خودشون کار هاشون رو نمیتونن انجام بدن ناراحت میشه...
-سارا از این که چیزی رو که توضیح میده یاد نگیرند خسته شده و فکر میکنه اگر خودش اون کارا رو انجام میداد و نمی خواست به کسی یاد بده وقت کمتری رو صرف میکرد
-سارا از این که فکر میکنه از اون ها باهوش تره و به خودش مغرور شده ناراحته...
-سارا فکر میکنه آموزش به کسی که از خودش توی اون ضمینه کم استعداد تره وحشتناکه...
-سارا از این که آدم هایی که دوستشون داره رو نسبت به یک کسای دیگه توی یه مساله ای کم توان تر میبینه خسته و غمگین شده، و تلاش هاش بسیار آهسته نتیجه میدن(آهسته تر از صبرش)(ملامت کم صبری و بد توضیح دادنش که دیگه واقعا دیوانه کنندست)
-سارا از این زندگییه نکبتیه کاوس وار با مشکل خیلی خیلی بزرگی که گفتم خسته شده
-سارا به صادق زنگ میزنه و میگه من به خودم مغرور شدم، چه کنم؟ و صادق کمکی نمیتونه بکنه
( بگذریم از این که صادق به من گفت سارا هم به چه چیزایی گیرمیده)
-سارا........
۱۰/۱۹/۱۳۸۹
من از جانب خدا آمده ام
من از جانب خدا آمده ام که خدا اراده کرده است تا بر همه بردگان و بیچارگان زمین منت بگذارد و آنان را پیشوایان جهان و وارثان زمین قرار دهد
....
عجبا! این بود که بعد از پنج هزار سال مردی را یافتم که از خدا سخن می گفت اما نه برای خواجگان، برای بردگان نیایش می کرد ، نه همچون بودا که به "نیروانا" برسد یا نه همچون راهبان که مردم را بفریبد ، نیایشی در آستان "الله" در آرزوی رستگاری "ناس".
مردی یافتم ، مرد جهاد، مرد عدالت_ عدالتی که اولین قربانی عدالت خشن و خشکش برادرش بود_ مردی که همسرش همچون خواهر رنجدیده ی من کار می کرد و رنج می برد و محرومیت و گرسنگی را چون ما با پوست و جانش می چشید و می چشید. برادر!
برادر. او و همه ی کسانی که به او وفادار ماندند از تبار و نژاد ما رنجدیده ها ، بودند. او برای اولین بار ، زیبایی سخن را نه برای توجیه محرومیت ها و برخورداری قدرت ها ، بلکه برای نجات و آگاهی ما ، به کار گرفت، او بهتر از«دموستنس» سخن می گوید . اما نه برای احقاق حق خویش. او بهتر از «بوسوئه خطیب» سخن می گوید ، اما نه در دربار لویی، بلکه پیشاپیش ستم دیدگان، بر سر قدرتمندان است که فریاد می کشد. او شمشیرش را نه برای دفاع از خود و خانواده و نژاد وملت خود, و نه برای دفاع از قدرت های بزرگ بلکه بهتر از«اسپارتاکوس» و صمیمی تر از او برای نجات ما در همه صحنه ها ست که از نیام بیرون رانده است.
او بهتر از سقراط می اندیشد ، اما نه برای اثبات فضایل اخلاقی اشرافیتی که بردگان از آن محرومند، بلکه برای اثبات ارزش های انسانی ای که در ما بیشتر است. زیرا او وارث قارونها و فرعونها نیست. او خود، نه محراب دارد و نه مسجد. او قربانی محراب است.
او مظهر عدالت و مظهر تفکر است ، اما نه در گوشه کتابخانه ها و مدرسه ها و آکادمی ها ، و نه در سلسله علمای تر و تمیز در طاقچه نشسته که از شدت تفکرات عمیق! از سرنوشت مردم و رنج خلق و گرسنگی توده بی خبرند ، او در همان حال که در اوج آسمانها پرواز می کند ، ناله کودک یتیمی تمام اندامش را مشتعل می کند.
او در همان حال که در محراب عبادت ، رنج تن و نیش خنجر را فراموش می کند، به خاطر ظلمی که بر یک زن یهودی رفته است، فریاد می زند که اگر کسی از این ننگ بمیرد قابل سرزنش نیست.
او برادر. مرد شعر و زیبایی سخن است ، اما نه چون شاهنامه که در 60 هزار بیتش ، یکبار، تنها یک بار، از نژاد ما و از برادری از ما (کاوه) سخن گفت.از آهنگری که معلوم بود از تبار ماست، و آزادی و نجات مردم و ملت را تعهد کرد ، اما هنوز برنخاسته ، این تنها قهرمان تبار ما که به شاهنامه راه یافت گم می شود.کجا؟ چرا؟ چون تبار و نژاد فریدون درخشیدن گرفته است، این است که در تمام شاهنامه بیش از چند بیت از او سخن نرفته است.
اکنون برادر! در وضع و عصر جامعه ای زندگی می کنم که باز من و هم نژادان و هم طبقه هایم به او نبازمندیم.
او بر خلاف حکیمان دیگر ، برخلاف نوابغ و اندیشمندان دیگر که اگر نابغه اند مرد کار نیستند و اگر مرد کارند ، مرد اندیشه و فهم نیستند، و اگر هر دو هستند،مرد شمشیر و جهاد نیستند، و اگر هر سه هستند،مرد پارسایی و پاکدامنی نیستند، و اگر هر چهار هستند، مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند و اگر همه هستند، خدا را نمی شناسند و خود را در ایمانشان گم نمی کنند و خودشان هستند، مردی است در همه ابعاد انسانی، همچون یک کارگر، همچون من و تو کار می کند، و با همان پنجه هایی که آن سطرهای عظیم خدایی را بر کاغذ می نویسد، پنجه در خاک فرو می برد ، چاه می کند و در شوره زار آب برمی آورد.
درست یک کارگر، اما نه در خدمت این و آن و نه در خدمت خویش. در دل قنات ناگهان فریاد می زند بالایم بکشید. و چون به بالای قناتش می آورند سر و رویش را گل پوشانده است آب فواره می کشد و در آن بیابان سوزان مدینه، نهر جاری می شود، بنی هاشم خوشحال می شوند، اما در همان حال نفس نگردانده می گوید :«مژده بر وارثان من که از این آب یک قطره نصیب ندارند.». که بر من و تو وقف کرده است، برادر.
و اکنون نیازمند اوییم و محتاج پیشوایی چون او که همه تمدنها و فرهنگها و مذهبها،یا انسانها را حیوانات اقتصادی ساخته اند، و یا حیوان نیایشگر درونگرای فردی در دخمه های عبادت و روحانیت، یا مردان اندیشه و تفکر و عقل ، ولی بی احساس ، بی دل، بی عمق و بی عشق. یا مرد احساس و عشق و الهام اما بی عقل، بی تفکر، بی علم، بی منطق، و او مرد همه ی این ابعاد است.رب النوع زحمت کشیدن و رنج و کار، رب النوع وفادار ماندن، رب النوع رنج، رب النوع سکوت، رب النوع فریاد، رب النوع عدالت، و اکنون برادر، من در جامعه ای هستم، که در برابرم دشمن در یک نظام نیرومند بر بیش از نیمی از جهان و به عبارتی بر همه جهان حکومت می کند و نسل مرا برای بردگی تازه از درون می سازد.
ما اکنون به ظاهر برای کسی بیگاری نمی کنیم، آزاد شده ایم، بردگی بر افتاده است، اما به بردگی بدتری محکوم شده ایم. اندیشه امان را برده کرده اند، دلمان را به بند کشیده اند و اراده مان را تسلیم کرده ایم و ما را به عبودیتی آزاد گونه پرورده اند. و با قدرت علم، جامعه شناسی، فرهنگ وهنر، آزادی های جنسی، آزادی مصرف و عشق به برخورداری و فرد پرستی، از درون و از دل ما، ایمان به هدف، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او را پاک برده اند.
و اکنون برادر ما در برابر این نظامهای حاکم،کوزه های خالی زیبایی شده ایم که هر چه می سازند، می بلعیم.
اکنون به نام فرقه، به نام خون، به نام خاک، و به نام خود او و مخالفت او قطعه قطعه می شویم، تا هر قطعه ای لقمه ای راحت الحلقوم در دهانشان باشیم، تفرقه. تفرقه.
پیروان او مکتبش را به جان هم انداخته اند ، جنگها و خصومتها را تنگ کرده و روشنفکرانمان را به سرزمینهای دیگری تازانده اند و هیات چوپانان گرفته اند.
برادر تو اربابت را به سادگی می شناختی و درد شلاقی را که می خوردی، به سادگی احساس می کردی، و می دانستی که برده ای و چرا برده ای و کی برده شدی و چه کسانی برده ات کردند.و ما اکنون با سرنوشتی هم رنگ سرنوشت تو بی آنکه بدانیم کی ما را به بردگی این قرن کشانده است و از کجا غارت می شویم و چگونه به تسلیم، به انحراف اندیشه و به عبودیتهای زمینی دچار شده ایم.
اکنون نیز ما را چون چهارپایان، نه تنها به بردگی می کشند که به بهره کشی گرفته اند. بیش از عصر تو و بیش از نسل تو، بهره می دهیم. همه این قدرتها، سرمایه ها، نظامها،ماشین، کاخ های بزرگ جهان، و همه این سرمایه های عظیم و غنی و ثروت تولید را، با پوست و گوشت و خون و رنج و پریشانی و محرومیتمان می چرخانیم، و سهممان فقط تا اندازه ای که کار فردا را بتوانیم.
آری اینچنین بود برادر...
۱۰/۱۶/۱۳۸۹
عاشقان سر قلمبه ی نون بربری
وقتی داشتم می رفتم نونوایی دو تا بودن ولی حالا سه تا شده بودن . با دیدن من پرواز می کنند و بر سر دیوار می نشینند .
چند ماهی است که هر روز صبح یک جفت گنجشک صبحانه ی خود را در حیاط ما صرف می کنند . صبحانه ای بسیار ساده ، کمی خرده نان . اما امروز یکی به جمع آن ها اضافه شده بود . برای جوجه گنجشک بودن خیلی بزرگ به نظر می رسید ، ولی چیزی که ذهنمو مشغول کرده اینه که کدوم یکی جدیده اس؟
به ترتیب از روی دیوار پر می کشند و روی کابل برق نازل می گردند . امیدوارم فردا باز هم ببینمشان . شاید این بار از خودشان بپرسم .
p.n : عنوان این پست از روی مطلب یکی از دوستان در گوگل ریدر اقتباس شده است .